عاشوراء 

عاشوراء 

 

ديرساليست كه يك ظهر غريب

داغ عشقي به دل خلق جهان بنهادست

دهمين روز ز يك ماه حرام

حجت حق بر اهل ريا و تزوير

بر اهل ستم گشت تمام

و نبردي ابدي

بين حق و عدالت با ظلم

با ستم گشت آغاز

و چنين بود كه خون و شمشير

در هم آغشته شدند

يك طرف خون دليران جهاد

يك طرف برق شمشير همه بي خبران

يك طرف عشق به حق

وآن طرف نفرت و ترديد و سكوت

يك طرف چشم تا كار كند نور خداست

وآن طرف ظلمت و تاريكي محض

وندرين روز بزرگ

شيرمردي ز تبار پاكان

عظم خود جزم نمود

تا كند ريشه صد رنگ ريا

تا كه دنيا دنياست

همه گويند به هم :

او همان سرور مردان جهانست و

دشمن هر نامردي

او همان آيت حق است كه با خون دلش

نامهء آزادگي و عشق به رب را

به شمشير نوشت

او همان بكرترين گوهر درياي وجودست

كه با آمدنش

رنگ صد گوهر و لعل

پيش او بي رنگ است

 

اما حيف

آن ستم پيشهء منفور پر از نفرت و كين

قدر اين گوهر يكدانهء حقگوي پراز ايمان را

اندكي پاس نداشت

قصد او كشتن حق بود و نبردي باطل

در ره اين هدف شوم به پا كرد اما

خود ندانست كه اين نيت او

غير خواري و لعن و نفرين

بهر او هيچ سودي ندهد

او فقط تشنهء خون بود و نمي ديد دگر چيزي را

كه اگر ديد توانست چنين بي پروا

قصد جنگي ز ازل باخته را

هيچ نمي كرد و چنين ننگي را

تا ابد همره خود حمل نمي كرد و آتش

دوزخ خود ساخته اش را نمي افروزاند

 

داد و بيداد از اين جهل كه همچون سايه

يك دم از خانهء عقل آن مردم نادان دور نگشت

تا كه شايد چشم دل بازكنند

و ببينند كه اين بي خبري

به كجا ره دارد

تا بدانند كه هر قطره ء خون

كه در آن دشت جنون

از رگ آن پاكدلان مي ريزد

داغ ننگيست كه بر صورتشان

تا ابد مي ماند

تا بدانند كه هفتادودو مرد

بر هزاران نامرد

چيره خواهد شد و اين قصهء خونين

تا ابد ورد زبانها ماند

تا بدانند سلاح ايمان

بر هزاران شمشير آغشته به كفر و جنون

چيره خواهد گشتن

اما حيف

 

 

آن روز هم همچو روزان دگر باز گذشت

اما

با تو هستم اي دست

با تو هستم اي پا

با تو هستم اي دل

با تو هستم اي عقل

آن روز گذشت اما هر روز

قصهء جنگ ميان حق و باطل در پيشست

نكني دست به خون مردي رنگين

نرود پايت بهر يك تكهء نان به سراشيب سقوط

دل نبازي به ريا و تزوير

عقل خود را نفروشي به ستم

با تو هستم..........

 

جمعه 6 بهمن 85

30دقيقه نيمه شب

 

 

 

دو شعر

 

شب تا سحر

بی تو در دامن شب های سیاه

یک نفس چشم من خسته نمی آرامد

همچنان منتظر بارش نور است به هنگام سحر

و در این بهبوهه نور و سکوت هیچ نمی آساید

 

بی تو با جام سکوت می زند بادهء دلتنگی را

هر دمی بوسه زند بر لب تنهایی ها

دست در دست غمی تازه شده از نفسش

هردمی کهنه تر از قبل کند جامهء خاکستری خاطره ها

 

و در این واویلا به تسلای دل خستهء او

نه کسی می آید ، و نه مهتاب به رویش می خندد

همه جا تنهایست ، پراز احساس نمور گریه

و در این بغض نفس گیر سکوت ، لحظه ها می گریند

 

خسته از این همه تنهایی و بی هم نفسی

به خدا می گوید: ای مظهر توحید و طهارت ای نور

تو چه سان این همه تنهایی را کشیدی بردوش؟

و چنین می گذراند لحظه هایش را ، چه نزدیک و چه دور

 

کوله بار خاطره های همه سنگین از غم

می کشد بر دوش و می نهد پای در اقلیم خیال

می رود تا سر منزل آسایش و خواب

می رود تا مهتاب ، تا ته آرزوهای محال

 

این زمان شمع شب افروز اتاقش می رود تا پایان

چون سحر نزدیک است ، و هوا گرگ و میش آلودست

و چنین می گذرد شبهایم ، با دلی نا امید از فردا

همه شب بی خوابست و همه روز خواب آلودست

 

چهرشنبه 4 بهمن 85

7 غروب

 

 

 

باید رفت                                                                                           

 

دود غم در چشمم

مي تراود اشكم

مي كند خيس گونهء سردم را

كورسوئي از عقل

همچون شمع سحر در سراشيب افول ، در سر دارم

و فانوس خيال در دستم

مي روم با پاي پياده طرف جاييكه نمي دانم چيست

يا كجاست ، يا چه نامي دارد

فارغ از هر تصميم

فارغ از خوف و رجاء

و به دور از يقين و ترديد

مي روم در راهي كه پراز پيچ و خم است

نه دليل راهي است

و نه كس چشم به راهم مانده

در شبي سرد ، نه از سرما

بلكه از نامردي

همهء جان و تنم مي لرزد

و در اين پائيزان كه پر از زردي نفرت گشته

مي روم سوي بهار

من دگر از باد خزان ، اين همه ويرانگر

اين همه قاتل سبزي اين همه بي ثمري

خسته و دل تنگم

هرچه مي بينم در خود و بيرون از خود

بانگ برمي دارند كه برو

و دراين راه پر از شيب و فراز

لحظه اي از رفتن خود پاي مكش

كه تو پا داري و پاست براي رفتن

تا كي از اين شب پر حيله و نيرنگ دل نكنم

تا كي تسليم سكوت لب بر لب بنهم

تا كي در حسرت عشقي پاك

چشم بر جادوگر شهوت كه طلسمش عالم گيرست

دوزم و حسرت بخورم

به خدا كار بشر اين همه نيرنگ نبود

به خدا برترين لذت او شهوت صرف نبود

به خدا شعر من و ما غمنامهء تزوير نبود

به خدا فاصله ها كمتر بود

به خدا قسمت ما از دنيا اين همه اشك نبود

غصه نبود ، گريه نبود ، آه نبود

فصل ما زرد نبود

چه نمودست بشر با دل خود ، با فطرت خود

واي از اين بي ثمري

داد و بيداد از اين بي خبري

چاره اش چيست ، نمي دانم هيچ

همهء همت من رفتن و رفتن گشته

رفتن از شهوت رفتن تا عشق

رفتن از كشور فكر تا به اقليم شهود

رفتن از اين پايان تا سرآغاز ظهور

تا به سرچشمهء حكمت تا نور و سرور

اين زمان بايد رفت

رفت و هيچ نپرسيد و نگفت :

تا كجا ، تا كي و مقصد چيست؟

اين زمان بايد رفت

بايد رفت

 

پنجشنبه 5 بهمن 85

1.45 نيمه شب

 

 

 

 

 

 

 

مرداب

 

این شعر را به یاد شعر مرداب اخوان سرودم. روحش شاد.

ورنه مرداب چه ديده ست به عمر

غير شام سيه و صبح سپيد؟

روز ديگر ز پس روز دگر

همچنان بي ثمر و پوچ و پليد

(اخوان ثالث)

 

 

پشت ديوار فسانه ، بغل جنگل ترديد

خفته مردابي سرد

و چنان تيره و تارست آبش

كه حتي خود او

چهره ساكن و بي جنبش خود را

اندر آن آب نميارد ديد

آنچنان مسخ سكون است كه مفهوم حركت

در دل و ذهن پر از تكرارش شسته شدست

آنچنان بي ثمر و پوچ و پليد به خودش دل بستست

كز خود خالي شده است

بي هويت شده است

وندر گذر ثانيه ها و گذران شب و روز

او به دنبال خود است

آنچنان بي ثمري بر تن و جانش مستوليست

كه دگر حركت خون در رگ و پي هاش متوقف شده است

درد او هم اينست

كه در عين حيات ، مرده و بي جان است

واي عجب درد عظيمي كه بداني در قبر

نيمه جاني و هنوز يوغ حيات بر گردنت سنگين است

واي اگر باز به يادت آيد

چشمه اي بودي ناب

مظهر جوشش آب

و تسلاي گلوي خشكي يا سينهء گرمي

كه طلب مي كرد آب

هر كسي جرعه اي از آب تورا مي نوشيد

دعايت مي كرد

آن زمانها تو همه همت حركت بودي

و سكون در قاموست اندكي جاي نداشت

آن زمانها همه يارانت بودند

و تورا جلوه اي از روح بهشت مي دانستند

هر كسي خواست كه نوشد آبي

لاجرم پيش رخت تا كمر خم مي شد

و كساني هم كه تشنيگيشان افزون بود

سجده اي مي كردند تا كه آبي نوشند

قصهء بدبختي تو هم زين سبب شد آغاز

كم كمك باد غرور در سرت جولان داد

پيش خود گفتي :

( نك منم ينبوع آن آب حيات ) ( اقبال لاهوری )

من همان چشمهء جوشان هستم

كه همه خلق جهان در برم تسليمند

پيش من سجده كناند و به ستايش مشغول

آنچنان نخوت فرعوني تو افزون شد

كه ببستي بر همه آب

و از اين بي رحمي و نخوت ، مردم

دل شكسته گشتند

با لبي تشنه و قلبي خسته

در پي آب زمين را كندند

چاه از پي چاه برپا شد

بعد از آن چشمهء مغرور دگر هيچ زمان

تشنگان را ملاقات نكرد

و دگر از لب آن چشمهء مغرور كسي آب نخورد

تا كه انبارشد آن آب و چشمه

مثل يك بركه به دور خود پيچيد

و زحركت افتاد

آنقدر ساكن شد كه همه گند و تعفن گرديد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

و كنون اورا

نه غروري باقيست

 و نه ياري

هردو را از كف داد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

 

سه شنبه 3 بهمن 85

1.30 نيمه شب

 

 

 

 

با تو هستم ای عشق

 

 

عشق این حس غریب

این ، همه دلتنگی

این ، در عین جاذبه  همه بی وزنی

این ، همه شدت شوق

این ، به دور از شهوت

می تراود در من

و تنم را گرم چون گرمی ظهر تابستان

می پوید

و چنان خون به رگم می جوشد

او همه ضد و نقیض است برای هر کس

گاه خوف است و گهی عین رجاء

 

من نمی دانم که چه نامم اورا

و چه گویم اورا

چون همه احساس است

پر مایه ترین شاعر هم دربیانش لنگ است

و همه می دانند که حتی افسون کلام

پیش او ناچیز است

 

با تو هستم ای عشق

که چنان زنجیری پیچیدی بر پای دلم

با تو هستم که همه اوج و فرودم از توست

با تو هستم که همه شوق منی

من چه گویم با تو ؟

که خودت می دانی همهء قلب مرا

ای خدای قلبم ، ای همه امیدم

 

فصل بی تو ماندن مرگ است

و همه بیزاری است

ز خود و دیگرها

همه تصویر پر از وحشت تنهاییست

همه بی هم نفسیست

بی تو ماندن مرگ است

 

 

با تو هستم ای عشق

که همه روز و شبم با تو معنا گیرد

بی تو برگی زردم که در آغوش خزان

چون حجمی زرد می میرم

بعد از آن می افتم بی تفاوت در گور

در گور زمین که همه تاریکیست

و همه لاشهء پر خش خش برگ زرد است

 

با تو هستم ای عشق

ای همه نور امید ، ای همه زیبایی

با تو باشم سبزم

چون بهاران سرخوش

و پر از زمزمه رویش برگ

که در آغوش بهار مثل یک معشوقه

گرم می آرامد

و همه هستی اش از شوق ظهور سبزی

مست و دیوانه شود

و زیر لب طعنه زنان با خزان می گوید:

تو و آن باد پراز ولوله ات

تا ابد منحوسید

تا که دنیا دنیاست

لعن و نفرین همه برگان با شما می ماند

و خزان با تلخندی زیر لب می گوید:

که تو هم باز شکارم گردی

ودوباره داغ زردی را به دلت می نهم و می سوزی

 

با تو هستم ای عشق...

 

شنبه 30 دی ماه 85

ساعت 7.30 غروب

 

 

پرواز

 

هدفم پرواز است

گرچه با بال و پر بسته شکسته

در درون قفس تن در بندم

شاید این عشق به پرواز

روزی اثری بخشد

شاید به دلیلی که نمی دانم چیست

روزی در این قفس بسته ز غم باز شود

و در آن روز قشنگ

تک تک اعضایم پر پرواز شود

در دل باز شود

و زنو زندگی آغاز شود

همه جانم پر ز ترنم گردد

جنبش لبهایم همه آواز شود

و نوای نفس خستهء من در سینه

چون نغمهء یک ساز شود

من نمی دانم کی

و کجا

این سخن آغاز شود

این سخن هر چه که هست

صحبت پرواز است

صحبت از یک راز است

راز خلقت

هدف این دنیا

 

 

صحبت از موج نفسهای من و توست که مرگ

می زند محکم و تند بر سر صخرهء فرصت هامان

و به دریای وجود

اینچنین موج شکن بسیار است

پس بیا پر گیریم

و به پرواز درآییم چون باد

تا دگر صخره و سنگی

نتواند که شکستن ما را

نتواند که به جبر

کند کند حرکت ما

که به تسلیم درآرد ما را

پس بیا پر گیریم

و به پرواز بیاندیشیم

و به این همهمهء ساحل و موج

گوش خود نسپاریم

که همه تکرارست

پس بیا پر گیریم

تا فراسوی خیال

تا سحر تا خورشید

تا صدای زمزمه پرواز من و تو

برسد تا به فلک

به همه مرغان گرفتار قفس

بدهد امیدی

شاید آنها هم قصد پرواز کنند

تا همه پرگیریم

تا صدای پرواز تک صدایی باشد

که در این عالم فریادزده می پیچد

و در این شبزدگی همه احساس کنند

که فراسوی افق خورشیدیست ، پشت ابری پنهان

و فقط مرغ اسیری که به قصد پرواز

می پرد تا فردا

می تواند دیدن چهرهء شعله وش آن مه

شب سوزان را

 

هدفم پرواز است.....

 

شنبه 30 دی ماه 85

1.30 ظهر

 

 

 

 

دو شعر

 

 

عاقبت من يافتم...

در شبي تاريكتر از روز من

مي سرودم نغمهء جانانه اي

در هوايي سرد از جنس ركود

مي دويدم در پي ميخانه اي

 

جام من خالي ز"مي" بود و ولي

پر ز حسرت بود و لبريز سكوت

جسم من بر قلهء يك كوه بود

ليك روحم در سراشيب سقوط

 

مي دويدم همچنان دنبال مي

تا كه گرما بخشد او جان و تنم

مي دويدم تا كه قدر قطره اي

جرعه اي زين پير افسونگر زنم

 

گرم گردم ، شعله گردم ، آتشين پيكر شوم

مست گردم تا كه يك دم شاد و بي پروا شوم

شعله گردم تا كه شمع پيكرم را آذر شوم

وندرين آذر دل پروانه سان خويش را آتش شوم

 

هر چه گشتم نه "ميي" ديدم ، و نه ميخانه اي

وندرين تاريك شب پيدا نشد مستانه اي

بي خود از خود گشتم و نالان و بس گريان شدم

چون كه جز مي نيست داروي دل ديوانه اي

 

ناگهان در عمق تاريكي بديدم دو خورشيد را

كه پر از احساس بود و عشق بود آن چشمها

خيره گشتم بي اختيار و ناله ام خاموش شد

ناگهان زنجير زد بر دل من آن زلف ها

 

نمي دانم كان احساس ، عشق بود يا چيز دگر

من نمي ديدم دگر با چشم سر

هر چه بود او گرم كرد جان و تنم

فكر من او بود نمي كردم فكري دگر

 

وه چه افسوني داشت چشمش اي خدا

وندرين افسون چه ها ديدم چه ها

وصف آن چشمان نمي آيد به شعر

من در آن افسون شيرين رها گشتم رها

 

جام و مي ديگر برايم هيچ شد

جام او لب بود و مي چشم ترش

جاي جام و مي كنون لبها و چشمانش مراست

من دگر مي را چه مي خواهم كه هستم در برش

 

عاقبت من يافتم ميخانه را

آن شريك غصه هاي اين دل بيچاره را

عاقبت در نااميدي يافتم نور اميد

تو همان نوري كه ديوانه تر كردي دل ديوانه را

 

عاقبت من يافتم گرماي عشق

معجز عيسي وش لبهاي عشق

عاقبت معلوم شد بر من ، حكمت آن شب چه بود

نور بود ، اميد بود ، صهباي عشق

 

 

جمعه 29 دي ماه 85

11.30شب

 

 

من سئوالي دارم

 

 

 

 من سئوالي دارم

 

 

من سئوالي دارم

از تو كه وصلهء جانم هستي

از تو كه دل به دل من دادي

اي كه با آمدنت در دل هم وا شد

صورتم خندان شد

رنج من ويران شد

اي كه آن چشم تو از من دل برد

عشوه ات قلب ز غم خسته من را دزديد

عطر صد خاطره در بستر تنهايي من از نو پيچيد

ساعت از نو چرخيد

و نهال خشكيده ز بيداد خزان عمرم‌، از نو روييد

و به پائيز غم آلودهء اين سينه من ، صد گل بخشيد

لب من بلبل سان از سر شوق ديدن اين گلبرگان

به ترنم برخاست

و به شادي سر كرد لحظه هايي كه تو بودي با آن

 

من سئوالي دارم

از تو كه ميوه نوخاستهء باغ اميدم هستي

و در اين پائيزان

فرصت مغتنم رويش احساس مني

و در اين آينهء غم زدهء پاييزي

چهرهء سبز بهاران هستي

تو همه اميدي

تو همان اكسيري كه مسي چون من را

چو طلا ساخته اي

و دلم را با صد گوهر ياقوت وش بوسهء خود

چو نگين پرداخته اي

 

من سئوالي دارم

تو مرا مي فهمي؟

تو مرا مي داني؟

از همه واجبتر ، تو مرا مي بوسي؟

و در گرمي آغوشت را مي گشايي بر من؟

تا از اين گرمترين بوسهء دنيا اندكي گرم شود

تا از اين گرمترين آغوشي كه به رويم باز است

كم كمك گرم شوم

تا از اين يخزدگي

و از اين وازدگي

برهاني جانم

تو مرا مي بوسي؟

من سئوالي دارم

..........................؟

 

پنجشنبه 28 دي ماه 85

10.50 شب

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سر برده به دامان غمم

 

سر برده به دامان غمم

رنگ من تاریکیست

حرف من فریاد است ، دلتنگیست

روزگارم سرد است

همه آشفتگی از وحشت فرداهاست

نه امیدی در دل

و نه شوقی در سر

ز خیال فردایی بی تغییر

سر برده به گریبان غمم

کاش می شد که نیاندیشم

کاش می شد که تفکر این گران سنگترین بار هستی

ز دیار ذهنم پر گیرد

و دوباره آرامش به دلم بر گردد

و دوباره رویا به شب و خواب من خسته

صفایی بخشد

کاش می شد که بیاید عشقی

در دلم زنده شود نور امید

کاش می شد که غم فاصله ها

اندکی کم گردد

کاش می شد که پری داشتم از جنس امید

و پریدن را تا به اوج آبی احساس

تجسم می بخشیدم

و در این عالم پرواز ستیز

می پریدم تا عشق

تا به سرمنزل وحدت ، تا صبح

که نجاتی بخشم

به همه در قفس انداختگان

به همه با غم خود ساختگان

که دگر لفظ قفس پاک شود ز همه دفترها

و دگر مرغ اسیری که به زندان قفس در بند است

پیدا نشود

که همه پر گیرند

ز زمین سرد تکبر ، شهوت

که همه بال زنان

غم دل دارزنان

به سفر اندیشند

به خدا فکر کنند

ز زمین دل بکنند

به ترانه ، به صدا ، به خدا فکر کنند

به خدا فکر کنند...

 

پنجشنبه 28 دی ماه 85

1 ظهر

 

 

 

 

 

به دنبال چه می گردم؟؟؟

 

خسته از هر چيزم

دل پر از ولوله است ، دلتنگيست

خسته از تكرارم

خسته از تكراري بي تغيير در پس سر شدن روز و شبم

خسته از همهمه ذهن برآشفته خود

و به دنبال دمي آرامش

در پي رويايي نرم در پس حادثه اي بي غوغا

دم به دم مي گردم

و نمي دانم كي

و كجا

در ازاي اين كوشش ، جوششي از احساس

در دلم زنده شود

به كجا مي روي اي ذهن پر از تشويشم

و به دنبال چه مي گردي سخت

كه چنين بي تغيير در پي حادثه ها مي گردي

در پي حادثه اي عشق آلود كه همه احساس است؟؟

يا به دنبال نفسهاي پر از گرمي معشوقي

كه تمام تن او حس نجيب گرما را

به سراپاي يخ زده ات باز ببخشد مي گردي؟

يا به دنبال چراغي هستي

كه به تزوير غم آلوده شب كه پر از تاريكيست

و پر از همهمهء سرد سكوت

نوري از جنس بلور افشاند

و در اين ظلمت بي پايان

شعله اي از نفس گرم كسي افروزد؟

به كدامين اميد بر گريه شب

كه پر از اشك پر سفسطه تمساح است ، مي خندي؟

به كدامين آغاز دلبستي كه همه پايان است

به كدامين دمساز؟

كه همه صورت خود را به دروغ

در نقابي بدل زيبايي پيچيدند

همه با صورتكي پر ز بزك

از تظاهر مستند

بي خبر از همه چيز با طناب ژنده تزوير و ريا

به درون چاه دروغ مي افتند

تو دگر در دل اين تاريكي

در دل تيرهء شب ، به دنبال كدامين روزي

تو به دنبال چه مي گردي؟؟؟؟؟؟؟؟

 

چهارشنبه ۲۷ دی ماه ۸۵

۱۱ شب

تنهاترین محبوب

 

دو چشمان غزل خوان تورا زان دم كه ديده چشم من

با نواي دلكش آن كهرباهاي غزل آسا

هم آواز است

از آن لحظه كه از لبهات شنيده آن نغمه هاي آسماني را

به همراه صداي ساز لعل لب شيرين تو

در آواز است

نفس را مي كشد در سينه اش تا يك نفس حتي

ز تصنيف خيال انگيز آن سازينه لبهايت

غافل نگردد

چو تو مي خواني و مي غلتد آن ياقوتها بر هم

دگر او را نماند فهمي از جا و مكان و هستي خويش

كه سرتاپا همه سوز و گدازست

چو تو مي گويي از عشق و صداي روح انگيز نفسهايت

به گوشش مي رسد به آني در سماع آيد ، و بي پروا چو پروانه

به گرد شمع رخسارت به پرواز آيد و سوزد پر و بالش

تو گويي شعله هاي آتش عشقت

كه گرمايش چنان خورشيد عالم تاب مي ماند

برايش همچو آب چشمه زمزم گوارا و دلچسب است

تو آن شعر شور انگيز شهرآشوب مستي

كه لبهايم به جاي بوسه بر جام مي و مينا

ترنم سر مي دهد از تو

تو آن تركيب زيبايي كه از رشك وجود تو

همه عالم به خود خنديده و هردم

هزاران آينه بشكسته از دستان خود بينند

تو واضحترين مصداق زيبايي

تو بارزترين معناي شيدايي

تو تنها و تنهاترين محبوب من هستي

 

دوشنبه 25 دي ماه 85

11.15 شب

 

 

شکست تاریکی

 

در آسمان شب من ستاره ها همه بي فروغ و بي نورند

تنها ستاره توئي و درخشان چو ماه و خورشيدي

اگر نبود پرتو حسنت چو شمع در شب تار

به آسمان و زمينش قسم

كه خورشيد بود برايم به سان تاريكي

اگر نبود نور اميدي كه تو به من دادي

اثر ز من نبود و غرق بودم ميان تاريكي

اگر نبود دو چشمت به رنگ ناب عسل

تمام رنگهاي جهان بود برايم مثال تاريكي

تو آمدي و دلم باز رنگ عشق را فهميد

وگرنه روز و شب من سياه بود به رنگ تاريكي

تو آمدي و نفسهاي من اميد را زمزمه كرد

وگرنه بر لب من ترانهء شب بود و نواي تاريكي

تو آمدي كه به شبهاي من نور را هديه كني

و بگسلي دل و دستم ز دامهاي تاريكي

نبود قسمت من از فلك به غير تو شادي

كه غم ز ترس وجودت پناهنده شد درون تاريكي

تو آمدي و همه عالم به روي من خنديد

نبود چشم تري جز هزار چشم تاريكي

تو آمدي و مرغ دلم ز دام شب برهيد

دوباره زنده شد و آزاد گشت با شكست تاريكي

 

شنبه ۲۳ دی ماه ۸۵

ساعت ۱۱.۳۰ شب

 

شكست تاريكي

 

 

 

می خوانمت ای آهنگ

 

 

می خوانمت ای آهنگ ، ای همه زیبایی

دور از تو لبم چون چنگ ، هر ساعت و هر لحظه

آهنگ همی سازد در مایهء رسوایی ، در گوشه تنهایی

سوز جگرم همچون ، آواز غم دشتی

پر سوز و جگرسوز است

چون گوشه دلکش پرشور و پرازمعنی

می خوانمت ای آواز ، ای همه شیدایی

شور سخن حافظ در اوج عراق است و

گاهی در مایه افشاری

می خوانمت و می گریم ای شیره جان من

ای همه زیبایی ، ای همه طنازی

تو همچو همایونی

شیرین و همه آرامی

تو همچو سه گاهی و همچون او

با عظمت ، پر روح ، در قلهء زیبایی

در اوج مخالف هم می خوانم و می گویم

اوج غزل چشمت ، اوج سخن نابت

آن دم که ز من دوری آواز منم زیر است

در زیر فرود است و در گوشهء بی تابی

آن دم که تو بازآیی

کوک دل من شور است ، سرشار ز خوشحالی

 

 

نويسنده وبلاگ

امان از این روزگار

 

هواي گريه دارد در اين غروب قلبم

و بغض تلخ و سردي نشسته در گلويم

در اين هواي زردي كه هديهء خزان است

نشسته ام منتظر ، در انتظار ياري

نمي شود نگريم به حال زاره زارم

چرا كه بي تو انگار در انتظار مرگم

نبودي و نديدي كه بي تو من چه سانم

چو برگ بي درختم ، چو زردي خزانم

تو آمدي و خورشيد دوباره سهم من شد

دوباره قلب خنديد دوباره عشق جوشيد

چنان تو ناب بودي كه باورم نمي شد

به روي من بخندي ، براي من بماني

چه گويم از روزگار!! نيامده تو رفتي

مرا به باد دادي كه دل به من نبستي

دوباره اشكهايم ز چشم من روان شد

دوباره لشكر غم به سوي من دوان شد

امان از اين روزگار!! هميشه دل شكسته

هميشه عاشقان را درون خود شكسته

امان از اين انتظار!! چه تلخ و سرد و پوچ است

هميشه رنگ خون است ، هميشه پر جنون است

خدا دگر نمانده به جان من تواني

كه جان جان من رفت ، چه جان بي وفائي

خدا مرا رها كن ز بند اين زندگي

كه من دگر خسته ام ز دست زندگاني

 

 

 

لحظه دیدار

 

به نام خدا

چو دريايي پر از طوفان ، دلم در جنب و جوشست و

نفسهايم چنان تند است كه آرامي ندارد سينه سردم

به ياد نرگس مستش در اين سرما ، نفس هايم مجسم مي كند او را

خيالم در پي ترسيم چشمانش ، چنان بهزاد محو رنگهاي بوم نقاشيست

چه افسوني نهفته در صدايش ، چه آهنگي نوازد فرم لبهايش

كه گوشم غير از آهنگ خوش آواي گفتارش نمي فهمد

تنم مي لرزد از شوق و نشاط لحظهء ديدار

دلم ، دستم ندارد ياراي جنبيدن

كه بس سنگين شده جريان خون ، ميان جوي رگهايم

هزاران زخم اين دل ، ز ناوك هاي مژگانش به تن دارد

كه آرش خانه كرده در ميان چشم بيمارش

و هردم مي كشد كمان تند ابرويش به سوي قلب بي تابم

چه بي تاب است اين چشم ، براي لحظه ديدار

كه بي پاسخ گذارد ، نگاه مات مردم را

چه در سر دارد اين دل براي لحظهء ديدار

چه بي پروا شده چشمم كه دنبال نگاه اوست

نمي بيند مگر خون را ميان اشكبارانش

چه نزديك است لحظه ديدار

چه شوقي دارد اين پاها براي رسيدن تا وعده گاه يار

چه آشوبيست در دل ، چه غوغاييست در سر

كه با كوچكترين تك تك ساعت هراس و شور و غوغايش فزون گردد

چه مي گويد دلم با خود

چه خواهد گفت در لحظهء ديدار

كه خود داند ، زبان الكن شود

و بس سنگين شود لبها به حكم لحظهء ديدار

چنان سنگين كه حتي ، ندارد ياراي خنديدن

ندارد تاب گفتن را

تو انگاري كه زندانيست زبانم ، ميان ديوار دندانها

از آن بدتر گلويم چون بيابان خشك و بي آبست

و مي سوزد ز گرماي نگاه مهرآسايش

ز دل ديگر نگو، كه چون سيري ميان سركه مي جوشد

خدايا ، پروردگارا ، چه حال است اين؟

چه حال است اين كه همچون تكه چوبي خشك و بي جانم

نفسهايم همه تكرار اسم اوست

ولي افسوس ندارد زبانم ياراي گفتن را

چه خمري دارد آن چشمش خدايا

كه ساغرگونه مي بيند همه جانم نگاهش را

و گيسويش چنان زنجير پيچيده به گرد دست و پاهايم

ندارم قدرتي حتي كه يك لحظه بيانديشم به غير او

نه دارم پاي رفتن را ، نه دارم تاب ماندن را

چه خاكي برسر افشانم ، چه گويم لعنت دل را

چه سازم حريق شعله ور در سينه ام را

مگر چشمم رسد فرياد

مگر چشمم بگويد با نگاه او ، كه من قد جهاني دوستش دارم

 

چهارشنبه 15 آذر 85

ساعت 30 دقيقه بامداد

 

عصر آدينه

 

عصر آدينه چه تلخ ، مي شود باز تمام

و چراغ خورشيد مي رود تا لب بام

بازهم نور اميد در دلم مي ميرد

بازهم مي ميرد روز، در دل تيرهء شام

بازهم اين دل خستهء من مي شود تشنه مي

در غروب خورشيد، مي كند باز طلوع، مهر جام

بازهم دست و دلم مي رود سوي شراب

بازهم حيلهء مي ، مي كند دل را خام

بازهم افسون شراب مي كند گرم تنم

باز عقل سركش من ، مي شود با پيكي رام

حال ديگر دل و عقل مي شوند چون دو رفيق

هر دم و هر لحظه به هم ، مي كنند باز سلام

اين زمان ساعت دل مي رود تندترك

چونكه بسيار كم است فرصت عيش و كام

بعد چندي ساعت باز ،غم به سراغم آيد

و به گوشم خواند : فرصت دلخوشيت گشت تمام

بعد از آن ساعت دل مي رود كندترك

بوسه ها بر لب ساقي مي شود باز حرام

عصر آدينه چه زود مي برد از يادم

هستي و مستي و شور ، سخن تازه ، كلام

چشم تا باز كني ، باز كند گيسو، شب

چشم تا كار كند تاريكيست، و پر از حلقهء دام

چه در اين آدينه ست كه هميشه تلخ است

كه ندارد هرگز ، غير غم او پيغام

 

پنجشنبه14 دي ماه 85

ساعت 1 شب

 

عصر آدينه

 

 

 

شيرين من

 

 

تقديم به شيرين

 

تو اي شيرين من ، جانم فداي چشم شيرينت

عسل چشم من اي آبي ترين روياي ديرينم

فداي قد و بالايت

فداي چشم شهلايت

چه گرمايي نهفته در حريم پاك آغوشت

چه بي پروا دلم در انتظار توست

چه شادان مي پرد در آسمان آبي احساس

كه جايش در كنار گرمي دستان تو خاليست

فراتر از محبت ، فزونتر از نهايت

دلم آشنا با عشق تو گشته

و مي داند كه بي تو زندگي مرگ است

و مي داند كه احساسش به تو پاك است

كه چون برگ گل زيباست

چنان ديبا نرم و روياييست

هميشه منتظر مي ماند او تا كه بيند خنده ات بر لب

ببيند خوشحال و پر اميد به فرداها نظر داري

ببيند شاديت را نبيند گريه ات را

از آن روزي كه افتاد در دام عشقت

دگر سوداي آزادي ندارد

دگر فكر و روياي رهايي نمي گنجد به ذهنش

نمي خواهد به جز رويت ببيند روي ديگر را

نمي فهمد جدايي را

نمي خواهد بي تو ماندن را

تو اي شيرين من بنگر

تو بنگر بر پاكي عشقم

به لرزشهاي پرتكرار دستانم

به بي تابي شبهايم

تو بشنو ناله ام را

تو بشنو آواز لبهايم

كه مي گويد هميشه ، هركجا باشم

به قدر آسمان دوستت دارم

تو باور كن فروغ شمع عشقم را

و باور كن چنان پروانه مي سوزم در اين آتش

و بادي مي برد خاكسترم را به شهر تو

فغان از درد هجراني كه در جان من افتادست

امان از سردي دستم كه از دوري تو در رنج است

 

شيرين من

 

 

 

 

با تو

 

 

با همه آشفته حالی فکر فردا می کنم

لحظه های عمر را در خویش پیدا می کنم

سرنوشتم از تولد در تقابل با عیش بود

شادی گم کرده ام را با تو معنا می کنم

سهم من از زندگی قطره ای بود و نمی

قسمتم را از زندگی با تو دریا می کنم

شاهد ویرانیم بود این روزگار و کاری نکرد

آتش پیکار را با روزگار با تو برپا می کنم

بی تو پنهان بود شعلهء عشقم درون سینه ام

آتش پنهان درون سینه را با تو هویدا می کنم

پشتم از سنگینی بار غمان چون چنگ بود

پشت را با تکیه بر عشق تو سرپا می کنم

مستی از می رفت و ماندم با جامی تهی

جام جان را باوجودت پر ز صهبا می کنم

بی تو گم بودم درون کوچه های بی کسی

بی کسی را با تو باشم تنهای تنها می کنم

تا نبودی خواب من هم تلخی کابوس داشت

با تو باشم خواب را شیرین چو رویا می کنم

بی تو بودم شامها طولانی و روزها کوتاه بود

با تو عمر روز وصل را هم قد یلدا می کنم

شاعر و نقاش چشمان بی نقصت منم

در حضورت وامقت را مجنون عذرا می کنم

 

پنجشنبه 14 دي ماه 85

ساعت 7 غروب

 

با همه آشفته حالي فكر فردا مي كنم

 

 

 

 

 

 

بيداد شب

 

 

دل پر از زخم است از بيداد شب

از سكوت پر ز تنهايي شب

در سكوتي كز هزاران فرياد و غوغا بدتر است

مي شمارد لحظه هايي را كه سنگين مي رود

آنقدر سنگين كه بار وزنشان

مي نمياد قامتش را چون كمان

مي شود اندوه همدم تنهائيش

بانگ سگها مي شود لالائيش

مي شود كابوس خوابهاي رويائيش

مرز بين واقعيت تا توهم معلوم نيست

هيچ رنگي جز سياهي محتوم نيست

گاه مرگ باورست و اعتقاد

گاه رويارويست با انحطاط

گاه دل مردگي ، افسردگي

گاه احساسي پر از بيهودگي

وقت دل بستن به احساسي عجيب

وقت دل كندن ز صدقست و فريب

وه كه اين ساعت كجا بايد دويد

از چه بايد دور شد ، از كه بايد دل بريد

در چنين تاريكي ظلمت فزا

واقعيت چيست ؟ وهم و فكر چيست؟

ناجوانمردانه شب بر ما بتاخت

نرمي احساسمان را سنگ كرد

رنگمان يك رنگ بود ، صد رنگ كرد

خانه هاي عشق را ويران نمود

حس خوب دوستي را پنهان نمود

جاي عشقها سكه نشست

بعد از اين جابه جايي قلبها در هم شكست

گشت سكه رونق بازارها

مرد ديگر قصه فرهادها

بعد از آن ديگر كسي عاشق نشد

بر طلسم شب كسي فاتح نشد

همچنان در امتداد شب در حركتيم

مي رويم و مي رويم و مي رويم

مي رويم و همچنان از خود پنهان مي كنيم

كه گرفتار و اسير اين شبيم

تا كي از اين شب فراتر ننگريم

تا كجا با نفس سركش همرهيم

شب همان نفس است در قاموس ما

اين زمان شهوت شده ناموس ما

واي اگر ديگر به فطرت ننگريم

واي اگر آيينه خودبيني خود نشكنيم

واي اگر با اهل دل دشمن شويم

واي اگر با عفريت دنيا همبستر شويم

واي اگر گردد هوسها همدم و دمساز ما

واي اگر شهوت شود همراز ما

واي اگر........

وقت آن آمد كه دستي برزنيم

چنگ و ني را پرده اي ديگر زنيم

در سماء آييم از نواي دف و ني

تير گردانيم سرماي دي

سوز دلهامان زند آتش بر دامان شب

آتشي شب سوز و پر تاب و تب

بشكنيم بت هاي تزوير و غرور

سر دهيم آواز آزادي و شور

كاش مي ديدم چنين روزي به چشم

مرگ شهوت ، مرگ نامردي و خشم

 

سه شنبه 12 دي ماه 85

ساعت 11.20شب

 

دل پر از زخم است از بيداد شب

 

دل بي تاب

 

دل چه بي تابست از دوري تو

آنقدر بي تاب كز آشفتگي

جامه دل مي درد چون غنچه اي

مي زند فريادها از عمق جان

بانگ فريادش رسد تا آسمان

مي زند آتش حرير ابرها

مي كند باراني از آتش به پا

مي كند خورشيد را آتشفشان

شعله هايش مي رود تا كهكشان

مي كند خاكستري چنگ و ني ناهيد را

نيست تاب جنگ مريخ را

تا زحل تا مشتري نور او ساطع شود

بر بلنداي فلك فاتح شود

برندارد دست از فرياد خويش

آسمانها سوخت از گرماي او

كهكشان هم گشت خوان يغماي او

تا كجا بايد جهاني سوختن

با اميد ديدنت چشم بر فردا دوختن

تا كي و تا كي اسير بند ها

تا كجا بايد دويدن تا كجا

روح سركش را تاب ماندنها كجاست

جسم و جان خسته ام از آرامش جداست

فصل ماندن بي توام پاييز بود

لحظه هاي عمر من از شب لبريز بود

رفته از يادم سبزي بهار

گشته با زردي عجين اين سبزه زار

تا تو بازآيي دلم بي طاقت است

لحظه هاي عمر من بي لذت است

همچو يعقوبي چشم در راهت منم

تا كه شايد شاهد كنعانيم بازآيدم

 

يكشنبه 10 دي 85

ساعت 1 ظهر

 

دل بي تاب

 

تا كي...

 

تا كي از اندوه و غم چشم باراني شود

همچو درياي پر از موج و طوفاني شود

خاطرم پر شد ز حجم خاطرات شب زده

ناتوان گشته ز حمل غم ، جسم و جان تب زده

تا كجا بايد دويدن تا كي پنهان شدن

در حضور حضرت حق پس كي انسان شدن

مي  شده خوراك روز و شام من

يك زمان خالي نگردد جام من

بي خود از خود زير لب اواو كنان

مي سپارم دل به سودا چون سوداگران

تا دم صبح همچنان نعره زنان

مي زنم برسر همي جامه دران

تير مژگانش چو بر قلبم نشست

خون من اشك گرديد و در چشمم حلقه بست

صورتم قرمز شد از خون تنم

بي تفاوت همچنان برسر زنم

مي زنم فرياد آواز سكوت

مي نوازم با لبم ساز سكوت

آشناي درد و با آرامش غريب

شاديم از جنس سراب است و فريب

جام جانم خالي است از جوش مي

مي كشد هردم مرا تا نوش مي

دل شده كارش ساختن با اندوه و غم

حجم غم بسيار و طاقت دل بسيار كم

تا كي از اندوه و غم چشم باراني شود

 

ياد باد آن روزگاران

 

ياد باد آن روزگاري كز سر مهر و وفا

بوسه ات درمانگر صد درد بود

ياد باد آن روزگاري كه دست گرم تو

هر دمي چون آفتاب حرارت بخش اين جان سرد بود

آن زمان تو بودي و من بودم و تنها خدا

ناظر گريه ها و ناله هاي يك مرد بود

آن زمان شادي درون درياي دلهامان مثال موج بود

غم چونان خار و خسي از سينه هامان طرد بود

آن زمان چشمان تو چون مهر و مه شب افروز بود

زير سنگيني بار نگاهت كوه ها چون گرد بود

آن زمانها گرمي آغوش تو برايم خانه بود

آن دو رنگي كه نمي گنجيد در نقاشي ما سياه و زرد بود

 

 

اين زمان شادي با دلهاي ما بيگانه است

مرغ دل با حسرت و افسوس ها هم خانه است

اين زمان دست من و تو جدا از هم شده

جام جانهامان با درد غم هم پيمانه است

اين زمان ساقي ز ما دل كنده است

ساغر و جامي شكسته نصيب اين دل ديوانه است

اين زمان يك لحظه خنديدن برايم آرزوست

شادي و شور و شعف افسانه است

اين زمان عفريت غم بوسه بر لبها زند

آتشي جانسوزاز اين فتنه بر كاشانه است

اين زمان مجنون صفت ليلا كنان

دوره گرد كوچه هاي غم دل ديوانه است

 

 

ياد باد آن روزگاران

چون ستاره...

 

آسمان من توئي ، بی تو بی پرواز می مانم

مهر و ماه من توئی ، بی تو بی دمساز می مانم

نور دنیای من توئی ، بی تو در شبها اسیرم

تو همان آب حیاتی که نباشی پیر پیرم

شوق هستی منی ، ذوق مستی منی

تکیه گاه روحم و امید هستی منی

خواب و رویایم بدون تو همچو کابوسی شود

خوش آواترین آوازها چون بانگ ناقوسی شود

شب شکن کرده خدا چشم تورا ای ماه من

پیش تو خورشید کور سویی است ای شاه من

خاطرم را یاد تو آرامش است

با تو باشم مرگ هم آسایش است

تا که دنیا هست منتظر می مانمت

تا که جانی در بدن دارم می خوانمت

تا ابد بندی دام تو منم

پیشکش خواهم نمودن جان و تنم

بی تو آوازی نباشد بر لبم

بی تو همواره در تاب و تبم

هستی و بودم به امید تواست

نور جانم ز خورشید تواست

در همه عمرم نگشتم اینگونه اسیر

دست تنهایم را با دستت بگیر

تو ستاره من همچون ذره ای

قلب را با نور عشقت برده ای

چون ستاره آبی و زیبا توئی

مهربان چون نرمی دیبا توئی

چون ستاره می درخشی بر حریم شبهای من

می نوازد گفتن نامت ساز خسته لبهای من

چون ستاره رهنمای راه من

در شب تنهایم چون ماه من

چون ستاره دوری از من اما قریب

فکر من از هرچه جز تو گشته غریب

چون ستاره نور تو تابید بر چشمان من

از همان لحظه دگر کور است چشمان تن

 

 

                                    چون ستاره...

 

 

ستاره

تقدیم به ستاره

                ستارهء زندگیم

 

در حريم پاك دستانت چه آرامي گرفته دست من

گرمي اين دست آتش زد حريم قلب من

نشنود گوشم به جز آهنگ خوش آواي تو

سردي دل مرد از گرماي تو

جام جانم پر ز صهباي خمار چشم تو

مست مست است و قرين با ساقي چشمان تو

آنچنان مست است كه از يادش رفته كيست

هر كه هست جز طالب روي تو نيست

بي تو ذوق مستي و شور شراب

نيست در جانش كه مي ، گردد چو آب

در سويدايش نشسته عشق تو

خواب و رويايش شده وصل تو

بي گمان او عاشق است و سوخته

از همان آتش كه عشقت در دلش افروخته

در خراباتي كه دستان تو ساخت

شد مقيم و عقل و فكرش را بباخت

حلقهء ذكرش شده اسماء تو

شد مريد ايده و آراء تو

تا تورا ديده شده چون تنديس مات

شد در عرصهء شطرنج تو هم كيش و مات

نيست در مغزش به غير از ياد تو

همچو گلبرگي معلق در باد تو

تو مسخر كرده اي جان و تنش

برده اي از ياد او ياد خودش

همچو مرغي در قفس قلبش اسير

مي كند روياي تو جانش اثير

فارغ از هر كس شده انديشه اش

پر ز تو گشته استخوان و ريشه اش

دل به تو چشم ياري بسته است

بر نگاه مهربانت اميدواري بسته است

تو برايم عين عشقي  ، مثل رويايي و خواب

عشق من پاك است و رويايي و ناب

وا به خود مگذارم و تنها ننه

پا به روي چشمهاي من بنه

زار زارم بي تو و در خود اسير

عين ثروت بي تو انگاري فقير

هر نفس اسم توام بر لب جاريست

هركجا پا مي نهم يادت به ذهنم ساريست

بي تو مانم قلب پر خون مي شود

بي اراده سخت مجنون مي شود

گر چه من همواره مجنون توام

خاك بوس و بنده و مفتون توام

تيريگي ها را ز قلب من بگير

روشني ده چشم را و منت پذير

من همان عاشق ترين مرد زمينم كز روز ازل

داغ عشقت را نهادم بر جبينم از روز ازل

بي شمارن جان را فداي تو كنم

مرغ جانم را فدا بهر بقاي تو كنم

آتشي افتاده از چشمت به دل

كز شرارش خورشيد مي گردد خجل

مي رود تا پشت ابري گم شود

تا كه شايد بعد قلبم لايق مردم شود

اي خدا اورا زمن واپس نگير

دل شده در عشق او بندي ، اسير

اي خدا جانم فداي نام او

شيرهء جانم شراب جام او

اي خدا هر چه مي خواهي بكن

جان جانم را جدا از من نكن

بي شماران روز و شب با فكر او

مي سپارم ، مي كنم هر لحظه اي را ذكر او

او نباشد روز و شب بر من يكيست

مرگ بي او بهتر از اين زندگيست

او ستاره در ستاره مي درخشد در آسمان

آسمان قلبم و صد كهكشان

در شب تاريك من او آبي است

او ستارست ، آسمان افروز و مهتابيست

او ستاره در ستاره مهربان

آسماني پيكر و چون گل جوان

 

 

 

 

 

 

 

 

 به خدا دلم برات بدجوري تنگ شده

انگاري توي سينم مثال يك سنگ شده

تموم فكر و ذكرم شده ديدن روي ماهت

اونقده فكر مي كنم بهت كه حالتم منگ شده

ديگه شعرم نمي تونه احساس منو نسبت به تو ابراز كنه

پاي شعر هم اين وسط چلاغه و لنگ شده

خم شده پشتم از غصهء نديدنت

انگاري براي خوندن از غمت تنم واست چنگ شده

تو كه نيستي دل و فكرم هر كدوم يه چيز مي گن

ميون ذهنم و قلبم انگاري جنگ شده

وقتي نيستي آسمون برام يه سقف كوتاست

ديگه آبي بودنش به چشمم نميآد انگاري بي رنگ شده

عشق تو مثل لباسه تنمو مي پوشونه

هيچ لباسي مثل اون اندازم نيست انگاري به تنم انگ شده

بي تو انگار شادي از در ميآد و از پنجره بيرون مي ره

چه كنم بدون تو تموم خنده هام ونگ شده

از اون روز كه تو رو ديدم ديگه دلم مال خودم نيست

عشق تو اومده و براي بيدار كردن قلبم مثل يك زنگ شده

گاهي كه دلم مي گيره و گريه رو سر مي دم يهو

اونقده گريه مي كنم كه چشمام مثل رودخونهء گنگ شده

تو از تمام دنيا واسه من عزيزتري

تو همون ترانه هستي كه تو قلبم مثل يه آهنگ شده

از بس كه دلم بدون تو مي لرزه و جابه جا مي شه

حركتش تو سينه ام مثل يه آونگ شده

 

شنبه 29 اسفند 83

10.30 شب

 

به خدا دلم برات بدجوري تنگ شده

 

 

 

 

ترانه

 

 

 

خيلي دلم گرفته هواي گريه دارم

تو اين غروب غمگين فقط توئي خيالم

نقش و خيال چشمت تو اين زمونه سرد

شده گرمي وجودم اميد روزگارم

داشتن تو يه دنياست براي من كه خستم

همين فكر قشنگه كه باهاش روزا رو مي شمارم

چقدر سخت انتظار وقتي كه دوست داري

همينه سهم تو از من ، سهم من از نگارم

آرزوي من شده داشتن تو خوشگلم

داشتن يك فرشته ، خداي فكر و جانم

فكر تو خيالت برام شده يه همراه

رفيق تنهايي و شريك روز و حالم

 

جمعه 4 دي 83

7 غروب

 

خيلي دلم گرفته هواي گريه دارم

 

 

ببار اي ابر

 

ببار اي ابر

 

كه گرد خستگي هايم بشويي

غبار غم ز قلب من بروبي

 

ببار اي ابر

 

تا سياهي از شب من پاك گردد

غل و زنجير دلبستگي از وجودم چاك گردد

چه شبهايي كه با دردي نهاني تا سحرگه ناله كردم

چه روزاني كه با بغض نهفته در گلو ، عاشقانه گريه كردم

 

ببار اي ابر

 

تا عشقم بداند كه عشقم همچو باران پاك پاك است

چو كوچك قطره اي محتاج درياست

چو مجنون است چو فرهادست ، چه شيداست

 

ببار اي ابر

 

تا عشقم بداند كه من با ياد او هر شب نشستم

به يادش با كسي عهدي نبستم

 

ببار اي ابر

 

تا عشقم بداند كه اورا با حقيقت دوست دارم

نفسها را در نبودش مي شمارم

 

ببار اي ابر

 

تا من هم بدانم كه او هرگز با صراحت دوستت دارم نگفته

و يا دستي از روي محبت بر سرم هرگز نبرده

 

ببار اي ابر...ببار اي ابر..........

 

مرداد 83

 

فريادرس  فريادرس   فريادرس   فريادرس

 

چشم او

 

من بازيچهء دست غمها هستم

بيچارهء آن دو چشم زيبا هستم

آن چشم نجيب كز فكر و خيالش همه شب

تا صبح زائر شهر رويا هستم

اين چشم چه رازي به درون داشت كه من

ديوانهء آن شدم ، مجنون آن ليلا هستم

اين چشم چه آتشي به خانهء عقلم زد كه من

پيمانه شكستم و محتاج مي و پيمانهء اين سقا هستم

در آينهء چشم او كه شفافتر از اشك گل است

نقش رخ خود ديدم و زان روز محو تماشا هستم

در عمق دو چشم تو گليست همرنگ عسل

من بندهء شيريني آن دو چشم چو دريا هستم

خواهم كه ببوسم آن دو چشم زيبا را ، ولي نمي خواهي تو

شايد به همين سبب بازيچهء دست غمها هستم

 

پنجشنبه 18 فروردين 84

ساعت 10.30 شب

 

فريادرس  فريادرس    فريادرس    فريادرس    فريادرس

 

 

رفت

 

عقل را از من ربود و ديوانه سانم كرد و رفت

شمع شد ، آتش به من زد ، پروانه سانم كرد و رفت

روزگاري دل سرگرم كار خويش بود

ناگهان او آمد و دل ناگرانم كرد و رفت

فكر مي كردم كه من هرگز نخواهم شد اسير خط و خال

پوچي اين فكر را بر من نشانم داد و رفت

آمد و آتش به قلب من زد و جانم بسوخت

عاقبت هم بر همان آتش بريانم كرد و رفت

خواستم بر افسون او با دست دعا غالب شوم

پيش دستي كرد و زنجير بر دستانم كرد و رفت

آمدم سوز درون را با اشك خود خامش كنم

ناگهان با بوسه ها ، خنده اي بر لبانم كرد و رفت

او همه چيز منست و براي من اولي و آخريست

بهر تثبيت همين معنا ، جوانم كرد و رفت

 

فريادرس  فريادرس   فريادرس   فريادرس   فريادرس

او

 

زلال قلب بزرگت چو آب درياهاست

بلندي قد سروت به سان جنگلهاست

شميم گيسوي مستت نسيم جان دارد

خمار چشم سياهت به سان نرگسهاست

كمان ابروي تو نشان به سوي دلم داشت

كه تير مژهء چشمت مثال اخگرهاست

دهان غنچه وار تو وقتي كه خنده مي زند ، انگار

اميد در دل من زنده مي شود ، نويد فرداهاست

لبت چو لعل ظريف است و مثال خون قرمز

خيال بوسهء گرمت ، در اوج روياهاست

چه صاف و خوب و بلند است ، ماه پيشانيت

نشان ز بخت بلند است ، كه جاي بوسه باران هاست

چه يار خوب و قشنگي نصيب من گشته

نصيب او ز دل من ، تمام اين دنياست

 

سوم شهريور

۸۳

 

فرياد رس  فريادرس  فريادرس  فريادرس

یک شعر

شب كه مي آيد و خورشيد مامني مي جويد

دل هوايي شود و راه تو را مي پويد

راستي عشق عجب قصهء ضد و نقيضيست كه او

عين غم ، گاه جامهء حزن به شادي می شويد

همچو بلبل كه از دوري گل بي تابست

صد غزل جان من خسته از دوري تو مي گويد

تو چه داني كه غم عشق تو با من چه كند

بر دلم خنجري از هجر زند و تنم با آتش دوري می شويد

به خدا وقتي كه از پيش تو مي روم و وقت ديدار به سر مي آيد

غم دنيا به دلم مي ريزد و خار غريبي به دلم مي رويد

تو نمي داني كه دلم بهر تو چه سان بي تابست

روزها خون جگر مي خورد و شب تا به سحر مي مويد

در خيالم همه شب در آغوش تو هستم تا صبح

بيني ام جاي نفس عطر پاك تن تو مي بويد

 

شنبه 1 اسفند 83

3.15 بعدالظهر