ديرساليست كه يك ظهر غريب
داغ عشقي به دل خلق جهان بنهادست
دهمين روز ز يك ماه حرام
حجت حق بر اهل ريا و تزوير
بر اهل ستم گشت تمام
و نبردي ابدي
بين حق و عدالت با ظلم
با ستم گشت آغاز
و چنين بود كه خون و شمشير
در هم آغشته شدند
يك طرف خون دليران جهاد
يك طرف برق شمشير همه بي خبران
يك طرف عشق به حق
وآن طرف نفرت و ترديد و سكوت
يك طرف چشم تا كار كند نور خداست
وآن طرف ظلمت و تاريكي محض
وندرين روز بزرگ
شيرمردي ز تبار پاكان
عظم خود جزم نمود
تا كند ريشه صد رنگ ريا
تا كه دنيا دنياست
همه گويند به هم :
او همان سرور مردان جهانست و
دشمن هر نامردي
او همان آيت حق است كه با خون دلش
نامهء آزادگي و عشق به رب را
به شمشير نوشت
او همان بكرترين گوهر درياي وجودست
كه با آمدنش
رنگ صد گوهر و لعل
پيش او بي رنگ است
اما حيف
آن ستم پيشهء منفور پر از نفرت و كين
قدر اين گوهر يكدانهء حقگوي پراز ايمان را
اندكي پاس نداشت
قصد او كشتن حق بود و نبردي باطل
در ره اين هدف شوم به پا كرد اما
خود ندانست كه اين نيت او
غير خواري و لعن و نفرين
بهر او هيچ سودي ندهد
او فقط تشنهء خون بود و نمي ديد دگر چيزي را
كه اگر ديد توانست چنين بي پروا
قصد جنگي ز ازل باخته را
هيچ نمي كرد و چنين ننگي را
تا ابد همره خود حمل نمي كرد و آتش
دوزخ خود ساخته اش را نمي افروزاند
داد و بيداد از اين جهل كه همچون سايه
يك دم از خانهء عقل آن مردم نادان دور نگشت
تا كه شايد چشم دل بازكنند
و ببينند كه اين بي خبري
به كجا ره دارد
تا بدانند كه هر قطره ء خون
كه در آن دشت جنون
از رگ آن پاكدلان مي ريزد
داغ ننگيست كه بر صورتشان
تا ابد مي ماند
تا بدانند كه هفتادودو مرد
بر هزاران نامرد
چيره خواهد شد و اين قصهء خونين
تا ابد ورد زبانها ماند
تا بدانند سلاح ايمان
بر هزاران شمشير آغشته به كفر و جنون
چيره خواهد گشتن
اما حيف
آن روز هم همچو روزان دگر باز گذشت
اما
با تو هستم اي دست
با تو هستم اي پا
با تو هستم اي دل
با تو هستم اي عقل
آن روز گذشت اما هر روز
قصهء جنگ ميان حق و باطل در پيشست
نكني دست به خون مردي رنگين
نرود پايت بهر يك تكهء نان به سراشيب سقوط
دل نبازي به ريا و تزوير
عقل خود را نفروشي به ستم
با تو هستم..........
جمعه 6 بهمن 85
30دقيقه نيمه شب


















