سپيده آمد و شب رفت

سپيده آمد و شب رفت

و جاري شد حضورش در ميان كوچه باغ شب

چنان نوري به شب تابيد

چنان نوري به شبها تاخت

و خشكانيد ريشه شب را

به عظم كشتن شب و آمد و

با سلاحي همه از جنس احساسش به شب فرمانروايي كرد

و مثل سنگي از جانب مشرق

شكست او شيشه تاريك شبها را

سپيده زد و خورشيد دو چشمش ز سمت خاور احساس

طالع شد

و فردايي ز جنس نور و گرما را رقم زد

تو گوئي ديو شب چون بيد به خود لرزيد

به خود پيچيد

فراري شد ، تو گوئي كز اميد نحس پيروزيش بر نور

سخت عاري شد

سپيده آمد و شب رفت

دوباره گرمي جانبخش احساسي ز جنس عشق

به قلب تيره از بيداد شبهايم ، نرم جاري شد

چو گل خنديد

و عطرش در هوا پيچيد

چو رودي بر كوير سينه ام

بر اين فلات شعله ور از آذرستان شب و ترديد

جاري شد

سپيده آمد و شب رفت

دوباره خاطراتم شور شيرين يافت

دوباره شعرهايم خوب و عالي شد

ز نو با آينه خنديد

دوباره جنبش لبهاش ترنم ساز اشعاري دگر گرديد

دوباره كوه غمها را چو فرهادي به زير ناخنش آورد

دوباره قصهء غصه ز خاطر شست

سپيده آمد و شب رفت......

 

سه شنبه 26 دي ماه 85

10.30 شب