به نام خدا

ترسیدن ما چون همه از بیم بلا بود

اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم

 

"هبوط "

مثل هر حادثه غمناکی

زهر صد خاطره تلخ به دندان داری

در دل سنگ، بسی ضجه و آه و ناله

که ز حلقوم همه خلق جهان آزادی یافته اند

که همه جان به لب از ظلم و ستمهای تو آن را به لب آویخته اند

ساکت و سرد به زندان داری

بی صدایی و سکوت

زدن خنجر، از پشت در دل تاریکی

شیوه دیرینه توست

این همان راز کثیفی است

که همه مایه بودن بیهوده توست

و بشر که از چالهء بودن

به قعر چه بودن و تنها بودن افتادست

ناامید و مایوس

که رها سازد و از چاه برون آرد او

به فریبی، به سرابی

فرصت بودن در آن چاه هم از کف بدهد

و به تزویر و ریاورزی و سالوس تو

پای می افشاند در فریبنده رهی

که سرآغاز همه سبزی و پایان همه زرد

او نمی بیند زانکه چو کوران

دستش در دست کسی است

که به تزویر و فریبایی چشم شیطان

دوری و پرتی راه پیش او هموار است

دیدن زردی آن آتش دور

که کمی دور تر از دست اوست

بهر این مسخ بسی دشوار است

آری این آغاز کابوسی است

که پایانش دهشتناکتر از نفس خودست

اصلا آغازی نیست که همه پایان است

و چه پایانی تلخ

و چه پایانی تلختر از گم شدن در پس هیچ

و سرانجام هبوط

 

اسفند 87