شور شعر

 

شور شعري تراوش مي كند از قلب من امشب

نرم نرمك مي چكد بر كاغذي بي خط

و در هر بيتي از اين شعر

شور شيريني كه از شيرين ترين شيرين من مست است

خوب معلوم است

نفس با ياد او هر لحظه اي مكثي كند انگار

كه آيد ياد او در سينه اش ، شيرين تر از هر بار

گرچه از غمهاي بي پايان اين لامروت روزگار سرد

سخت دلتنگ و پريشانم

چو آيد يادم آن ياقوت هاي بي نظير و سرخ لبهايش

دگر غم را تواني نيست براي خستن قلبم

گرچه با ذهني مشوش دائما در پي ترميم افكارم

به سان گيج مرغي تازه افتاده به دام تور صيادي بي رحم مي مانم

چو آرم ياد اورا در دل و ذهنم

چنان بازي كه مي چرخد در اوج آبي آسمانها

پرم از حس آزادي

پرم از نيلگون احساس بي بندي

رهايي

بي تب و تابي

فسونگر چشم او هردم كه مي افتد به چشمانم

دگر جنبيدن پلكم برايم سخت دشوار است

كه ديگر قدرتي در من نمي ماند كه حتي

به قدر لحظه اي فكري درون ذهن جان يابد

به شيرين شور شعري كه مي جوشد درون سينه ام امشب

تمام جان من تمناي وصال توست

به سان تشنه اي گمشته در صحرا

لبم هر لحظه اي بيند سراب سرخ لب هايت

فداي قد و بالايت

كه سرتاسر تجسم بخش سروي ايستاده بر لب جوييست

نمي داني چه سان با ياد تو مستم

نمي داني كه قلبم بسته زنجير عشقت گشته و

به گرد شمع رويايت

چه بي پروا به پرواز است

بخوان از شور شعرم سوز احساسم

بدان تا بينهايت بي بهانه

اسير عشق تو با عشق مي مانم

 

يكشنبه 29 بهمن 85

3.20بامداد

 

سرما

 

نفس در سینه می میرد

از این سرمای روزافزون

که سوزاند دل و دستم

مفری نیست که بگریزم

از این سرمای سوزان

که این سرما زجنس درد و اندوه است

و گرمای هزاران شعله آتش

ندارد قدرت و یارای جنگیدن به پیش او

امیدی نیست به گرما بخشی دستی

که دلها مرده و جانها همه سردند

فسونگر صولتی دارد هجوم تند این سرما

که برده هرچه گرما را ز دلها

کسی را جرات آن نیست که عشقی را صلا گوید

که خودخواهی رسوب سخت دلها گشته و

هرگز عشق با چنین ننگی به یک جا در نمی آید

طلسم سال و ماه اکنون شده زنجیر بر دستان

که کس دستی نمی یازد سوی تغییر این معنا

دلی گر دارد انسانی

فقط از بود خود مست است

که دیگر دیگری مردست درون بطن این دلها

چه باید کرد با دردی که درمانش نمی دانم

چه آید برسرم ز این آسمانی درد بی درمان

فغان زین سردی مفرط

امان از درد بی درمان

 

جمعه 20 بهمن 85

2.40 بعدالظهر

 

 

راز من و تو

 

در نهان خانهء قلب من و تو

هست رازي كه كسي

نتوانسته بيانش بكند

اين همان راز وجود من و توست

كز ازل تا به ابد

همره انسان است

و گريزي نبود هيچكسي را از او

او همان نقطه اي از قلب تو است

كه فرو ريزد اگر

آن كسي را كه تو مي داري دوست

بر سر راه تو هويدا شود و عطر نفسهايش

در مشام توي دلبسته به او

پيچيدست

او همان اميديست

كه بقاي من و تو

استوار از بودن اوست

او همان روياييست

كه شباهنگامان به سراغت آيد

و تو را در خلسه اي از بي وزني

كه همان خواب بود

غوطه ور مي سازد

اندكي ژرف نظر كن

كه چنين موهبتي

قدر صد كاغذ بي جان

كه مي نامندش پول

مي ارزد

اندكي خوب بيانديش

كه اين بار گران هستي

بي وجودش

قدر صد كوه كه بشكافته اند

سينهء آبي اين چرخ كبود

سنگين بود

اندكي نيك نظر كن ، و ببين

كاين همه حجم عظيم از احساس

كآسمان هم با اين همه وسعت و گستردگيش

تاب گنجاندن اورا ندارد در خود

در حجمي سرخ به اندازه مشت

كه در سينه توست

شده جاي

پس چنين راز بزرگ و بشكوه

نتواند به زبان آيد و توصيف شود

پس دگر اي شاعر كوچك

دل من

دست و قلمت خسته مكن

چون آن راز مگوي هستي

كه تو هستي در پي توصيفش

عشق است

 

عاشوراء 

عاشوراء 

 

ديرساليست كه يك ظهر غريب

داغ عشقي به دل خلق جهان بنهادست

دهمين روز ز يك ماه حرام

حجت حق بر اهل ريا و تزوير

بر اهل ستم گشت تمام

و نبردي ابدي

بين حق و عدالت با ظلم

با ستم گشت آغاز

و چنين بود كه خون و شمشير

در هم آغشته شدند

يك طرف خون دليران جهاد

يك طرف برق شمشير همه بي خبران

يك طرف عشق به حق

وآن طرف نفرت و ترديد و سكوت

يك طرف چشم تا كار كند نور خداست

وآن طرف ظلمت و تاريكي محض

وندرين روز بزرگ

شيرمردي ز تبار پاكان

عظم خود جزم نمود

تا كند ريشه صد رنگ ريا

تا كه دنيا دنياست

همه گويند به هم :

او همان سرور مردان جهانست و

دشمن هر نامردي

او همان آيت حق است كه با خون دلش

نامهء آزادگي و عشق به رب را

به شمشير نوشت

او همان بكرترين گوهر درياي وجودست

كه با آمدنش

رنگ صد گوهر و لعل

پيش او بي رنگ است

 

اما حيف

آن ستم پيشهء منفور پر از نفرت و كين

قدر اين گوهر يكدانهء حقگوي پراز ايمان را

اندكي پاس نداشت

قصد او كشتن حق بود و نبردي باطل

در ره اين هدف شوم به پا كرد اما

خود ندانست كه اين نيت او

غير خواري و لعن و نفرين

بهر او هيچ سودي ندهد

او فقط تشنهء خون بود و نمي ديد دگر چيزي را

كه اگر ديد توانست چنين بي پروا

قصد جنگي ز ازل باخته را

هيچ نمي كرد و چنين ننگي را

تا ابد همره خود حمل نمي كرد و آتش

دوزخ خود ساخته اش را نمي افروزاند

 

داد و بيداد از اين جهل كه همچون سايه

يك دم از خانهء عقل آن مردم نادان دور نگشت

تا كه شايد چشم دل بازكنند

و ببينند كه اين بي خبري

به كجا ره دارد

تا بدانند كه هر قطره ء خون

كه در آن دشت جنون

از رگ آن پاكدلان مي ريزد

داغ ننگيست كه بر صورتشان

تا ابد مي ماند

تا بدانند كه هفتادودو مرد

بر هزاران نامرد

چيره خواهد شد و اين قصهء خونين

تا ابد ورد زبانها ماند

تا بدانند سلاح ايمان

بر هزاران شمشير آغشته به كفر و جنون

چيره خواهد گشتن

اما حيف

 

 

آن روز هم همچو روزان دگر باز گذشت

اما

با تو هستم اي دست

با تو هستم اي پا

با تو هستم اي دل

با تو هستم اي عقل

آن روز گذشت اما هر روز

قصهء جنگ ميان حق و باطل در پيشست

نكني دست به خون مردي رنگين

نرود پايت بهر يك تكهء نان به سراشيب سقوط

دل نبازي به ريا و تزوير

عقل خود را نفروشي به ستم

با تو هستم..........

 

جمعه 6 بهمن 85

30دقيقه نيمه شب

 

 

 

دو شعر

 

شب تا سحر

بی تو در دامن شب های سیاه

یک نفس چشم من خسته نمی آرامد

همچنان منتظر بارش نور است به هنگام سحر

و در این بهبوهه نور و سکوت هیچ نمی آساید

 

بی تو با جام سکوت می زند بادهء دلتنگی را

هر دمی بوسه زند بر لب تنهایی ها

دست در دست غمی تازه شده از نفسش

هردمی کهنه تر از قبل کند جامهء خاکستری خاطره ها

 

و در این واویلا به تسلای دل خستهء او

نه کسی می آید ، و نه مهتاب به رویش می خندد

همه جا تنهایست ، پراز احساس نمور گریه

و در این بغض نفس گیر سکوت ، لحظه ها می گریند

 

خسته از این همه تنهایی و بی هم نفسی

به خدا می گوید: ای مظهر توحید و طهارت ای نور

تو چه سان این همه تنهایی را کشیدی بردوش؟

و چنین می گذراند لحظه هایش را ، چه نزدیک و چه دور

 

کوله بار خاطره های همه سنگین از غم

می کشد بر دوش و می نهد پای در اقلیم خیال

می رود تا سر منزل آسایش و خواب

می رود تا مهتاب ، تا ته آرزوهای محال

 

این زمان شمع شب افروز اتاقش می رود تا پایان

چون سحر نزدیک است ، و هوا گرگ و میش آلودست

و چنین می گذرد شبهایم ، با دلی نا امید از فردا

همه شب بی خوابست و همه روز خواب آلودست

 

چهرشنبه 4 بهمن 85

7 غروب

 

 

 

باید رفت                                                                                           

 

دود غم در چشمم

مي تراود اشكم

مي كند خيس گونهء سردم را

كورسوئي از عقل

همچون شمع سحر در سراشيب افول ، در سر دارم

و فانوس خيال در دستم

مي روم با پاي پياده طرف جاييكه نمي دانم چيست

يا كجاست ، يا چه نامي دارد

فارغ از هر تصميم

فارغ از خوف و رجاء

و به دور از يقين و ترديد

مي روم در راهي كه پراز پيچ و خم است

نه دليل راهي است

و نه كس چشم به راهم مانده

در شبي سرد ، نه از سرما

بلكه از نامردي

همهء جان و تنم مي لرزد

و در اين پائيزان كه پر از زردي نفرت گشته

مي روم سوي بهار

من دگر از باد خزان ، اين همه ويرانگر

اين همه قاتل سبزي اين همه بي ثمري

خسته و دل تنگم

هرچه مي بينم در خود و بيرون از خود

بانگ برمي دارند كه برو

و دراين راه پر از شيب و فراز

لحظه اي از رفتن خود پاي مكش

كه تو پا داري و پاست براي رفتن

تا كي از اين شب پر حيله و نيرنگ دل نكنم

تا كي تسليم سكوت لب بر لب بنهم

تا كي در حسرت عشقي پاك

چشم بر جادوگر شهوت كه طلسمش عالم گيرست

دوزم و حسرت بخورم

به خدا كار بشر اين همه نيرنگ نبود

به خدا برترين لذت او شهوت صرف نبود

به خدا شعر من و ما غمنامهء تزوير نبود

به خدا فاصله ها كمتر بود

به خدا قسمت ما از دنيا اين همه اشك نبود

غصه نبود ، گريه نبود ، آه نبود

فصل ما زرد نبود

چه نمودست بشر با دل خود ، با فطرت خود

واي از اين بي ثمري

داد و بيداد از اين بي خبري

چاره اش چيست ، نمي دانم هيچ

همهء همت من رفتن و رفتن گشته

رفتن از شهوت رفتن تا عشق

رفتن از كشور فكر تا به اقليم شهود

رفتن از اين پايان تا سرآغاز ظهور

تا به سرچشمهء حكمت تا نور و سرور

اين زمان بايد رفت

رفت و هيچ نپرسيد و نگفت :

تا كجا ، تا كي و مقصد چيست؟

اين زمان بايد رفت

بايد رفت

 

پنجشنبه 5 بهمن 85

1.45 نيمه شب

 

 

 

 

 

 

 

مرداب

 

این شعر را به یاد شعر مرداب اخوان سرودم. روحش شاد.

ورنه مرداب چه ديده ست به عمر

غير شام سيه و صبح سپيد؟

روز ديگر ز پس روز دگر

همچنان بي ثمر و پوچ و پليد

(اخوان ثالث)

 

 

پشت ديوار فسانه ، بغل جنگل ترديد

خفته مردابي سرد

و چنان تيره و تارست آبش

كه حتي خود او

چهره ساكن و بي جنبش خود را

اندر آن آب نميارد ديد

آنچنان مسخ سكون است كه مفهوم حركت

در دل و ذهن پر از تكرارش شسته شدست

آنچنان بي ثمر و پوچ و پليد به خودش دل بستست

كز خود خالي شده است

بي هويت شده است

وندر گذر ثانيه ها و گذران شب و روز

او به دنبال خود است

آنچنان بي ثمري بر تن و جانش مستوليست

كه دگر حركت خون در رگ و پي هاش متوقف شده است

درد او هم اينست

كه در عين حيات ، مرده و بي جان است

واي عجب درد عظيمي كه بداني در قبر

نيمه جاني و هنوز يوغ حيات بر گردنت سنگين است

واي اگر باز به يادت آيد

چشمه اي بودي ناب

مظهر جوشش آب

و تسلاي گلوي خشكي يا سينهء گرمي

كه طلب مي كرد آب

هر كسي جرعه اي از آب تورا مي نوشيد

دعايت مي كرد

آن زمانها تو همه همت حركت بودي

و سكون در قاموست اندكي جاي نداشت

آن زمانها همه يارانت بودند

و تورا جلوه اي از روح بهشت مي دانستند

هر كسي خواست كه نوشد آبي

لاجرم پيش رخت تا كمر خم مي شد

و كساني هم كه تشنيگيشان افزون بود

سجده اي مي كردند تا كه آبي نوشند

قصهء بدبختي تو هم زين سبب شد آغاز

كم كمك باد غرور در سرت جولان داد

پيش خود گفتي :

( نك منم ينبوع آن آب حيات ) ( اقبال لاهوری )

من همان چشمهء جوشان هستم

كه همه خلق جهان در برم تسليمند

پيش من سجده كناند و به ستايش مشغول

آنچنان نخوت فرعوني تو افزون شد

كه ببستي بر همه آب

و از اين بي رحمي و نخوت ، مردم

دل شكسته گشتند

با لبي تشنه و قلبي خسته

در پي آب زمين را كندند

چاه از پي چاه برپا شد

بعد از آن چشمهء مغرور دگر هيچ زمان

تشنگان را ملاقات نكرد

و دگر از لب آن چشمهء مغرور كسي آب نخورد

تا كه انبارشد آن آب و چشمه

مثل يك بركه به دور خود پيچيد

و زحركت افتاد

آنقدر ساكن شد كه همه گند و تعفن گرديد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

و كنون اورا

نه غروري باقيست

 و نه ياري

هردو را از كف داد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

 

سه شنبه 3 بهمن 85

1.30 نيمه شب

 

 

 

 

با تو هستم ای عشق

 

 

عشق این حس غریب

این ، همه دلتنگی

این ، در عین جاذبه  همه بی وزنی

این ، همه شدت شوق

این ، به دور از شهوت

می تراود در من

و تنم را گرم چون گرمی ظهر تابستان

می پوید

و چنان خون به رگم می جوشد

او همه ضد و نقیض است برای هر کس

گاه خوف است و گهی عین رجاء

 

من نمی دانم که چه نامم اورا

و چه گویم اورا

چون همه احساس است

پر مایه ترین شاعر هم دربیانش لنگ است

و همه می دانند که حتی افسون کلام

پیش او ناچیز است

 

با تو هستم ای عشق

که چنان زنجیری پیچیدی بر پای دلم

با تو هستم که همه اوج و فرودم از توست

با تو هستم که همه شوق منی

من چه گویم با تو ؟

که خودت می دانی همهء قلب مرا

ای خدای قلبم ، ای همه امیدم

 

فصل بی تو ماندن مرگ است

و همه بیزاری است

ز خود و دیگرها

همه تصویر پر از وحشت تنهاییست

همه بی هم نفسیست

بی تو ماندن مرگ است

 

 

با تو هستم ای عشق

که همه روز و شبم با تو معنا گیرد

بی تو برگی زردم که در آغوش خزان

چون حجمی زرد می میرم

بعد از آن می افتم بی تفاوت در گور

در گور زمین که همه تاریکیست

و همه لاشهء پر خش خش برگ زرد است

 

با تو هستم ای عشق

ای همه نور امید ، ای همه زیبایی

با تو باشم سبزم

چون بهاران سرخوش

و پر از زمزمه رویش برگ

که در آغوش بهار مثل یک معشوقه

گرم می آرامد

و همه هستی اش از شوق ظهور سبزی

مست و دیوانه شود

و زیر لب طعنه زنان با خزان می گوید:

تو و آن باد پراز ولوله ات

تا ابد منحوسید

تا که دنیا دنیاست

لعن و نفرین همه برگان با شما می ماند

و خزان با تلخندی زیر لب می گوید:

که تو هم باز شکارم گردی

ودوباره داغ زردی را به دلت می نهم و می سوزی

 

با تو هستم ای عشق...

 

شنبه 30 دی ماه 85

ساعت 7.30 غروب