سرما
نفس در سینه می میرد
از این سرمای روزافزون
که سوزاند دل و دستم
مفری نیست که بگریزم
از این سرمای سوزان
که این سرما زجنس درد و اندوه است
و گرمای هزاران شعله آتش
ندارد قدرت و یارای جنگیدن به پیش او
امیدی نیست به گرما بخشی دستی
که دلها مرده و جانها همه سردند
فسونگر صولتی دارد هجوم تند این سرما
که برده هرچه گرما را ز دلها
کسی را جرات آن نیست که عشقی را صلا گوید
که خودخواهی رسوب سخت دلها گشته و
هرگز عشق با چنین ننگی به یک جا در نمی آید
طلسم سال و ماه اکنون شده زنجیر بر دستان
که کس دستی نمی یازد سوی تغییر این معنا
دلی گر دارد انسانی
فقط از بود خود مست است
که دیگر دیگری مردست درون بطن این دلها
چه باید کرد با دردی که درمانش نمی دانم
چه آید برسرم ز این آسمانی درد بی درمان
فغان زین سردی مفرط
امان از درد بی درمان
جمعه 20 بهمن 85
2.40 بعدالظهر
+ نوشته شده در جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵ ساعت 14:44 توسط فریاد رس
|
