افسانه

سلام دوستان عزیز
سال نو همهء شما مبارک. امیدوارم سالی سرشار از موفقیت و تندرستی داشته باشید. از همهء عزیزانی که در سال 85 به وبلاگم سر زدند و با نظرات ارزشمندشون باعث دلگرمی من شدند ، صمیمانه تشکر می کنم.
این شعر رو که می بینید آخرین شعریه که امسال تو وبلاگم می ذارم.امیدوارم ازش خوشتون بیاد و اشکالاتش رو به بزرگواری خودتون ببخشید.
افسانه
رفت و گم شد در دروغ لحظه ها
آنكه با فريادهايش زنده بود
رفت و در افسانه افسون شب
چون سايه شد
آنكه با خورشيد عشقش زنده بود
آنكه روزي پر ترنم بود و شور
حال بر ساز سكوتش زخمه شد
او كه دستش سوي موري بهر آزاري نرفت
اين زمان دستش به خون لحظه ها آلوده شد!!!
رفت و در كثرت فنا شد
راه خود را گم نمود
بي سرانجام و اسير و ويرانه شد
آنكه روزي در وراي آسمان ها خانه داشت
اين زمان در سردي خاك زمين پژمرده شد
آسماني بود و فريادش چنان رعدي مهيب
تا كران بي كران ها مي رسيد
حال در پست زمين وامانده است
همچو مرغي در قفس جامانده است
تن چو زندانيست او را بس نمور و بي عبور
روح او در گور اين تن
عاقبت با خويش هم بيگانه شد
در بياباني كه مي گفتند دنيا نام اوست
در كويري تفت و طاقت سوز و پر شيب و فراز
محو و مفتون سرابي بي پايه شد
رفت بي ره توشه در راهي فريب آلوده ، پر ز خار
عاقبت هم ، خار در پايش ، ترس در قلبش خانه كرد
داد و بيداد
آه و افغان
بس بيهوده او آواره شد
سرگذشت تلخ انسان از ازل اينگونه بود
او فريبي خورد
افسوني شد و
عاقبت هم در ناكجاآباد اين دنياي دون
افسانه شد.......
سه شنبه 29 اسفند 85
30 دقيقه نيمه شب




