بغض
بغضي عظيم درون گلويم نهان شدست
پنهان ز ديدگان مردم و بسيار منزويست
نامردتر ز بازي دهر است و نارفيق
گويي كه روزگار يك پيلهء سياه
بر قامت غمين بغضم تنيده است
تا قدرت پليد خويش به قلبم نشان دهد
مزدور روزگار چه بي رحم و حيله گر
چنگال غم نشان خويش به قلبم فرو كند
شايد كه روزگار خواست مرا ياد آورد
آن قصه قديمي پر رمز و راز را
اي روزگار چقدر پر ز كينه اي
بعد از گذشت اين همه سال از وقوع آن
اين كينه در وجود تو موج مي زند
فرتوت و خسته از اين ظلم كهنه از ازل
انسان هميشه بندي اين چنگال كينه بود
همواره در فراز و نشيب دقيقه ها
در فكر چاره اي براي خلاصي از اين چنگ سرد بود
راهي نداشت
سلاحي نداشت
بيچاره آدمي!!
همواره ناگزير بود تحمل براي او
زيرا كه بعد قصهء سيب و فريب او
باري ز جنس غم به دوش و بختكي ز جنس بغض
در گلوش بود
اين آسمان تشنه به خون زمين نگر
وين داس ماه نو نگر و قطره قطرهء خون زمينيان
كز صبحدم ز صورت گل ها روان شود
اين ها همه بغض گلوگير من شده
بغضي عظيم درون گلويم.........
شنبه 5 اسفند 85
3 نيمه شب
