مرگ کوتاه
مرگ کوتاه
در سقوط از کوه دلم
پای تدبیرم مرد
دست احساسم رفت
کام شیرینم ، تلخ ، در درون ضجه کشید
و در این تلخی سرد
در فراسوی لبم همچو نفس
بانگ فریادش مرد
و درون ذهنم ، پژواکش ، همچنان شیشه شکست
روح پر همهمه ام همچون شب
با هبوط خورشید در پس کوهی سرد
ساکت و مدفون شد
خانه اش پر خون شد
رفت و آرام شکست
همچو بغضی به گلو
چون جبابی ، در جوشش می ، در دل و قلب صبوح
خواب بر جسم و تنم چنبره زد
و عبور رویا از فراز شب من
رخوت و هرزگی افسون را
در دلم دامن زد
خستگی در بن خاک جسمم
مثل یک هرزه علف
ریشه را محکم کرد
و در این خستگی مفرط مرگ آلوده
جنبهء خودآگاهم
به درون دریای خواب
همچو یک کشتی برخورده به یک صخرهء سخت
غرقه و بی حرکت شد
و به یمن این مرگ ، گرچه مرگی کوتاه!
ناخودآگاهم ، ناگهان احیا شد
حالتی اشراقی در نبود مشی مشائی من
نرم و دیبا گونه
بر سویدای دلم عارض شد
فاصله دیگر رفت
و زمان موجودی شد که تو گوئی
در هیچ کجا یافت نبود
وه! همه جا زیبایی
همه جذابیت مطلق بی استدلالی
نه تعارض ، نه تناقض ، همه تن واحد بود
نه دگر بند مکان بود و نه زنجیر زمان
نه دگر چاهی بود که پس از یک چاله
زیر پایت روید
نه دگر ذهنی بود که ز فردا موید
نه دگر عقلی بود که به تسلیم در آرد قلبت
نه دگر شکی بود ، نه دگر شکاکی
زآنکه دریای یقین با یمن وجود خورشید ، همه تن آبی بود
ساحل آرامش در فراسوی حضور دریا
مثل یک ماهی سرخ ، راحت و ارزان بود
.................
آه و افسوس که این آرامش محض
مثل یک تنگ بلور
با خروش یک رعد
که به سان یک سنگ "زآسمان" می بارید
ناگهان سخت شکست
مرگ کوتاه من آنک به تولد جان باخت
و دوباره از نو
قصهء کهنهء کوه و دل و پای من خسته
به آنی جان یافت
رخوت خواب ز فرسودگی جسم و تنم زائل شد
و غم بیداری مثل یک بیماری
بر تمام روحم "مبتلا به" گردید
پنجشنبه 2 اسفند 86
ساعت 3 نیمه شب
