به نام خدا

هر كه سوداي تو دارد چه غم از هردو جهانش

نگران تو چه انديشه و بيم از دگرانش

آن كسي مهر تو گيرد كه نگيرد پي خويشش

وان سر وصل تو دارد كه ندارد غم جانش

هركه از يار تحمل نكند ، يار مگويش

هركه در عشق ملامت نكشد ، مرد مخوانش

به جفايي و قفايي نرود عاشق سالك

مژه برهم نزند ، گر بزني تير و سنانش

گر فلاطون به حكيمي مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

نرسد نالهء سعدي به كسي در همه عالم

كه نه تصديق كند ، كز سر درديست فغانش!!!

سلام

از همهء دوستاني كه در طول اين مدت زحمت كشيدن و به وبلاگم سر زدن ، صميمانه تشكر مي كنم و از همشون به خاطر دير جواب دادن به كامنتها ، جدا معذرت خواهي مي كنم ، همونطور كه تو پست قبلي توضيح دادم مدتيه خيلي گرفتارم و مثل سابق وقت نمي كنم به نت سر بزنم و دير جواب دادنم علتي جزء اين نداره. اين شعر رو هم اسفند ماه پارسال سرودم و با كمك دوست شاعرم ، خانوم سميرا تصحيح كردم و همين جا هم از ايشون به خاطر كمكهاي فكريشون تشكر مي كنم. در ضمن اين شعرو به شيرينم تقديم مي كنم كه مشغله هاي من باعث آزار اون هم شده. بهرحال اميدوارم از اين شعر خوشتون بياد و منو از نظرات ارزشمندتون بي نصيب نگذارين. شعري ساده ، اما........

 

برگ و مرگ

 

برگ و مرگ

 

برگي از اوج درختي

بر زمين افتاد ناگاه

در دلش صد بيد لرزيد

در سرش صد فكر پيچيد

ياد سبز آن بهاران

در ضميرش زرد گرديد

ياد كرد آن روزگاران

خفته در مشت درختان

روزي او سبزينه اي بود

بر فراز شاخساران

سربلند و شاد و خندان

اندر آغوش بهاران

هر دمي يك باد ، آرام

نرم نرمك مي تكاندش

وندرين حركات شيرين

صد نوازش ها نهان بود

بارش زرين خورشيد

بامدادان بر سرش بود

شامگه آغوش مهتاب

باز بر روي تنش بود

آسمان آبي و صاف

سقف بالاي سرش بود

شاخهء تيره تني ، مات

تكيه گاه باورش بود

چند برگ تازه و سبز

در جوار خانه اش بود

مي دميد او روح نفس را

روزها در آسمانها

شامگاهان مي كشيد او

در دهان ، حجم نفس را

كار او ، تهذيب نفس بود

تا كه دم ، پاكيزه گيرند

جمله انسانهاي دنيا

روزهايش اينگونه بگذشت

پاك و پر شور و مصفا

........................................

 

ناگهان مردي تبردار

خالي از رحم و گنه كار

سررسيد از راه جنگل

خيره گشت او بر درختان

با نگاهي هيز و تب دار

مي دويدش مردم چشم

تند و حرص آلوده و خوار

دقتش هرلحظه افزون

حرص او هرلحظه بسيار

مي تكاند او ، هرلحظه پلكش

تا كه چشمش تيز گردد

برگزيند يك درخت خوش تن و بار

عاقبت ديد او شكارش

برد بالا چوب دارش

محكم و محكم فرو كرد

تيغ خشمش را درونش

پشت هم او ضربه مي زد

بر تن سرد شكارش

........................................

 

 

وندرين گردابهء مرگ

برگ ما را خاطر آمد

آن همه رنجي كه او برد

از براي بود ِ انسان

آن همه كوشش كه او كرد

تا كه انسان زنده باشد

حال مي بيند كه انسان

مرگ او را خواستار است

تا كه آسوده بماند

تا كه كيفش كوك باشد

بي تفاوت مي برد او

جسم جاندار درختان

مي كشد بي ذره اي رحم

روح سبز شاخساران

هم زمان با گردش فكر

در درون ذهن آن برگ

قاتل بي رحم او هم

در تلاش قطع او بود

عاقبت ساقه جدا شد

از اساس و ركن و ريشه

عاقبت همراه فريادي پر از ياس

بر زمين افتاد جسمش ، تا هميشه

شدت فرياد مرگش آنچنان بود

كه نقاب انداخت از رخسارهء خواب درختان

سخت لرزانيد هيكل مات گلستان

آري ، آري

اتفاق ساده افتاد

اتفاقي ژرف و سنگين

برگ ما از اوج افتاد

بر زمين سرد و رنگين

در دلش صد بيد لرزيد

در سرش صد فكر پيچيد

........................................

 

سه شنبه 22 اسفند 85

2 نيمه شب

برگ و مرگ

برگ و مرگ

برگ و مرگ