در قعر ناامیدی

تنها تر از تگرگی در سردی به غایت

فرسوده تر ز برگی در باد بی نهایت

خاموشی شب اندود در قعر نا امیدی

کنکاش گاه گاه احساس بی نصیبی

سر برده در گریبان از فرط بی خیالی

دل مرده تر ز مرداب ، دلسرد از تعالی

فانوس نیمه جانی در باد و برف و بوران

یا همچو شمع مرده در بطن شامگاهان

جامی شکسته پیمان با دست می گساران

ساقی نمی دهد راه من را به جمع یاران

در هر نفس هزاران آه و فغان نهفته

در قلب من تو گوئی احساس خوب مرده

در هر نگاهم آیا ، نوری ، درخششی هست؟

هرگز سلاح تدبیر گشته اینچنین پست؟

در قلب من غمی هست با طول و عرض بسیار

گوید که شادکامی با خود به گور بسپار

شاید...

شاید تحولی نو از راه آید اما!

تردید دارم حالا شاید رسد به فردا....

مرداد ماه 1389

 

پرواز

 

هدفم پرواز است

گرچه با بال و پر بسته شکسته

در درون قفس تن در بندم

شاید این عشق به پرواز

روزی اثری بخشد

شاید به دلیلی که نمی دانم چیست

روزی در این قفس بسته ز غم باز شود

و در آن روز قشنگ

تک تک اعضایم پر پرواز شود

در دل باز شود

و زنو زندگی آغاز شود

همه جانم پر ز ترنم گردد

جنبش لبهایم همه آواز شود

و نوای نفس خستهء من در سینه

چون نغمهء یک ساز شود

من نمی دانم کی

و کجا

این سخن آغاز شود

این سخن هر چه که هست

صحبت پرواز است

صحبت از یک راز است

راز خلقت

هدف این دنیا

 

 

صحبت از موج نفسهای من و توست که مرگ

می زند محکم و تند بر سر صخرهء فرصت هامان

و به دریای وجود

اینچنین موج شکن بسیار است

پس بیا پر گیریم

و به پرواز درآییم چون باد

تا دگر صخره و سنگی

نتواند که شکستن ما را

نتواند که به جبر

کند کند حرکت ما

که به تسلیم درآرد ما را

پس بیا پر گیریم

و به پرواز بیاندیشیم

و به این همهمهء ساحل و موج

گوش خود نسپاریم

که همه تکرارست

پس بیا پر گیریم

تا فراسوی خیال

تا سحر تا خورشید

تا صدای زمزمه پرواز من و تو

برسد تا به فلک

به همه مرغان گرفتار قفس

بدهد امیدی

شاید آنها هم قصد پرواز کنند

تا همه پرگیریم

تا صدای پرواز تک صدایی باشد

که در این عالم فریادزده می پیچد

و در این شبزدگی همه احساس کنند

که فراسوی افق خورشیدیست ، پشت ابری پنهان

و فقط مرغ اسیری که به قصد پرواز

می پرد تا فردا

می تواند دیدن چهرهء شعله وش آن مه

شب سوزان را

 

هدفم پرواز است.....

 

شنبه 30 دی ماه 85

1.30 ظهر