مادر
به نام خدا
سلام بر همهء دوستانی که به یاد من بودند و به کلبهء محقر ذهن و قلب من سر زدند. اولا از همه شما نهایت تشکر و امتنان رو دارم و دوما از همه کسانی که لطف کردند و برام کامنت گذاشتن و من نتونستم جواب کامنتشون رو بدم ، نهایت معذرت خواهی رو می کنم.
در غم آباد فلک رخنهء آزادی نیست
چشم تا کار کند حلقهء دام است اینجا
((صائب تبریزی))
من به خاطر مشکات عدیده ای نمی تونم به وبلاگم مرتب سر بزنم و پیشاپیش از همهء کسانی که به وبلاگ من سر می زنند ، ممنونم.
این شعرو به مادر خودم و همهء مادران دنیا تقدیم می کنم.
از همان روز که از مکمن گرم مادر
سر برون آوردم
از همان ضربهء اول که بر پشتم خورد
و نخستین گریه
که نشان از بودن و انسان شدنم را می داد
او ، در آغوش کشیدم
از همان ثانیه های اول
که از ساعت عمرم ، طی شد
طعم شیرین محبت به لبم بنشانید
و چنان شوری به دلش بود که انگار ، جهان با او بود
و چنان مخلص و بی منت و شاد
جرعه ها از صهبا
ز خم سینهء گرمش به دهانم می ریخت
که همه عشق درونش
در رگ و جان من نورس و گیج ، می پیچید
در پی ام بود که ناگه نچشم سردی سخت زمین
نگران بود که در خواب خوشم
خللی افتد و باز ، گریه از سر گیرم
نگران بود که گرمای تموز
بر تن نازک من ، اثری نگذارد
و تنم از حملهء لشکر نور
تاولی بردارد
در شروع پاییز تم لالائی او
هیئت سبز بهاران را داشت
و به فصل سرما ، صحبت از پاکی و یکرنگی برف
مقصد آخر گفتارش بود
چادر پاک و سپیدش به هنگام نماز
قاصد رایحهء مهر خداوندی بود
و یقین می دانم که دعاهاش به هنگام نماز
از برای من بود
و مرا با هیچ سخن می فهمید
که زبان من و او از جنس سخن هیچ نبود
گریه و خنده و بی تابی و اخم
هم الفبای زبان من و مادر بود
