غزل انسان

ما اسیریم به افسون زمان

بندی و ملعبه دست مکان

ساعتی نیست که از کردهء خود باز پشیمان نشویم

متحیر ز همینم که چرا بر ما ، نام نهادند انسان

خسته از غصه و انگار به غم محتاجیم

به سرآریم زمان را و ندانیم چه سان

با همه بی خبری مدعی دانایی

به همه کس خرده بگیریم و بگوییم نادان

به گناهان خود هرگز اقرار نکردیم که ما

سر فرو برده به برفیم به سان کبکان

فقط آن دم به خدا روی نماییم و خدایا بکنیم

که به تقصیر خود افتاده ایم در چاه غمان

گاه و بی گاه دم از عشق زند دلهامان

چو شود سخت عشق دلدار فروشیم ارزان

ما همه بنده امیال درونیم و بازیچه دست شهوت

زین سبب همه شب کابوس ببینیم و بگوییم هذیان

دل ما آلوده به عجب و حرص و حسادت گشته

ز همین روی دل صاف چو آیینه ما گشته گران

سالها بگذرد و عمر گرانمایه رود

حسرت و درد بماند به دل و دستی لرزان

همهء هستی ما معطل یک حادثه شد

آدم آمد به زمین و افتاد به زندان زمان

یک شعر

غم ز حد بیرون شد و قلبم میان غصه ها در گل نشست

زین نشستن جان من حسرت زده ، در خود شکست

شامها بگذشت و روزان کم کمک از یاد رفت

عمر رفت و غصه ماند و اشک در چشمم حلقه بست

خاطرم گم شد در انبوه فکرهای پوچ و عبث

آسمان بر من غضب کرد و غرورم را بارها در هم شکست

گفتم از جور و جفای این زمانه بر خدا عارض شوم

گفت خود کردی خطا و عمر را دادی ز دست

خواستم از افسون گردون با دعا فارق شوم

برق و آتش بر سرم بارید ، دست دعا در زنجیر بست

با صدایی پر ز اندوه و ملالت ، بالبانی غمزده

از ته دل نفرین نمودم بر روزگار رذل و پست

ناگهان تو آمدی و شور و شادی به قلبم بازگشت

دل پر از عشق آمد و از بار غم آزاد گشت

آمدی و پردهء شب را با برق دو چشمت آتش زدی

شیشهء غم را درون قلب من ، سنگ نگاه تو شکست

رنگ این دنیا برای من سیاهی بود و فرداها غریب

عشق تو رنگ فرداها را سفیدی کرد و بر شبها دل نبست

یک شعر ، یک دنیا عشق

تقدیم به مهسا از ارومیه

من و بی تابی شبهای دراز دوری

من و بی هم نفسی ُ بی حوصلگی ُ محجوری

من و عشق نگران ُ شادی و عیش گذران

من و این بار گران ُ مستی و مستوری

من و در عین جنون عقل نمایان کردن

من و با عقل و دل خویش مدارا ز سر مجبوری

من و بر صحبت اغیار تحمل کردن

من و از درد و غم خویش نگفتن ز سر مغروری

من و بی شائبه با یار تولا کردن

من و با فکر لبش دلخوشی و بی منظوری

من و بد مستی شبهای بدون تو ماندن

من و از هم سخنی با غیر تو اجتناب و دوری

 

یک شعر

راه این شهر چه تنگ است و غریب

که من تشنه پی آب ، راه بردم به فریب

سالها خسته و بی تاب و توان دل بستم

به نیایش ، به خدا ، به خدا ، این حس قریب

همسفر با غم و تنهایی و عصیان بودم

پای من عشق و عصایم چوب نهیب

صورتم قرمز و خونیست نه از عشرت و عیش

بلکه از آتش و عشق و از خوف رقیب

رهسپار از وطن خویش سوی موطن خون

خون چکان از سر و رو ، همه به شوق حبیب

باغ سبز دل من سوخت از رشک خزان

مگرم روی مه پیکر تو باشد بر این درد همچو طبیب

 

یک شعر

زندگی در جریان است و من غمزده بی حوصله ام ، تلخ و غمناک

روزها از پس هم می گذرند و من ، دلزده از چرخش زمین و افلاک

گاه از غصه دوری تو در رنجم و گاه از فکر و خیالت سرشار

گاه از عشق دو چشمان تو لبریزم و گاه از غم با تو نبودن ، همبستر خاک

گاه به امید داشتنت اندک شوقی به دلم می جوشد

گاه در حسرت لبهای تو جانم به لبم می رسد ، حسرتی بس دردناک

گاه با ماه رخت هم سخنم گاه با شام گیسوی تو ، هم صحبت

گر از این غم به جنون سیر کند عقل من ای یار ، چه باک

یارب به که گویم که بار غم دوری او قد جهان سنگین است

این غم بی رحم می پیچد بر دل من چو پیچک بر پیکر تاک

دلبرم ، کاش به غم می گفتی دست از سر من بردارد

کاش در عوض غم دست تو بود بر سر من ، گرم و پاک

چه شود گر ز سر مهر و وفا بوسه ای گرم نثارم سازی

که تو بوسه بر من  زنی و باز غم در دل من باقی باشد ، حاشاک

 

دفتر

به پایان می برم این دفتر ناامیدی و نازندگانی را

به پایان می برم این درد را این زخم ، این کابوس قدیمی را

به پایان می برم این درد جانسوز نهان در پیشگاه خلق را

                                                     این درد آسمانی را

به پایان می برم تا بگذرم از خویش و گم گردم در انبوه سیاهی ها

به پایان می برم تا بشکنم در خود جدار سخت این جدائیها

به پایان می برم تا پر گیرم تا آنسوی این منظومه وحشت

                                                    به آنسوی سرزمین کینه و نفرت

به پایان می برم تا آسمان را با خورشید سرخ عشقم بسوزانم

بسوزانم که تا یک دم نفس را در سینه این مردمان ، حبس گردانم

به پایان می برم تا بشکافم و بپیمایم ، اقیانوس تنهایی انسان

به یاری عصای آهنی و سخت افکارم

به پایان می برم شاید ببینم نور عشق را در عمق چشمانش

نه با چشمم که با پندار و احساسم

                            به پایان می برم دفتر.......

 

یک شعر

آن دم که عشق آید و بنیاد هستی ات دهد بر باد

دگر چه جای عقل،که هر چه بادا ، باد

چه شد که من به نگاهی دلم ز کف دادم

کسی به درد نهان سوز همچو من دچار مباد

به گوش عالم و آدم رسید ضجه من

مگر به گوش کسی که دلی به عشق نداد

در عنفوان جوانی ، جوان به عشق شدم

که عشق پاک درونم ، نثار دلبر باد

کنون که کنه وجودم ز عشق پر گشته

به معجزه ، حدیث تمنا ، نوشته ام بر باد

بدون چشم سیاهش که روز چون شب یلداست

دلم دعا کند که خدایا به چشم دوست سحر باد

نماند در من مسکین قرار و آرامی

که هرچه بود اشک شد و به خاک آن گل داد

اساس بودن من از وجود اوست پابرجا

که بر وجود عزیزش هزار احسن باد

اسیر عشق شدم ، خود ندانستم

که رنگ و روی پریده ، خبر به مردم داد

 

یک شعر

من و دلواپسی بی تو تنها ماندن

من و بی حوصلگی،خستگی و در پس خاطره ها جا ماندن

من و هم صحبتی با چهره سرد آینه ها

من و بی تو در گذران ثانیه ها واماندن

من و دوری ز خلائق ،تارک دنیا گشتن

بی تو خسته ز تکرار شب و روز ،باز به امید فردا ماندن

من و بی صبری و دلزدگی از همه دنیا بی تو

من و بی رحمی هجران و با این همه واله و شیدا ماندن

من و کابوس جدائی ز غم عشق تو لبریز جنون

من و در راه رسیدن به لعل لبت محکم و پابرجاماندن

من و رفتن به در میکده و با جام تهی برگشتن

من و از شدت عشق چون شمع تا سحر بی حرکت و سرپا ماندن

من و این بار گران ،این همه تنها ماندن

من و در فکر و خیال رخ یار تا دم صبح همچنان محو تماشا ماندن

من و دوری ز تو صورت ماهت ای یار

من و در حسرت بوسیدن تو دلخوش به رویا ماندن

من و امید وصالت که همه شوق من است

من و از درد فراق،مجنون تو لیلا ماندن

من و از فکر دو چشم تو حسرت خوردن

من و در تنهایی خود ماندن و تنها ماندن

چرا از عشق می گویم،چرا با غصه می سازم

چرا با حسرت و بغض نهفته در گلو،باز می خندم

چرا با آبی این آسمان،با سبزی این باغ و بستان،آرامش نمی گیرم

چرا من اینچنین در خود فرو مردم

                                  چه ساده من به ناپاکی این ماتم سرای پیرو بی بنیاد تن دادم

چرا افسرده و خستم

چرا بیهوده به گرداگرد خویش می لولم

چرا دل بر صاحب این آسمان،این کهکشان هرگز نمی بندم

چرا با دیگران یا بالاتر ازآن ،با خود چنین بیگانه ام

                              چه آسان باختم این بازی از پیش بازی کرده را آری

چرا این لامروت قلب من یک دم آرامش نمی گیرد

چرا این پریشان خاطرم ،یک دم فراموشی به یادش نمی آید

چرا در سرزمین چشم من،سال خشکسالی هرگز نمی آید

چرا در فکر من نور امیدی به آینده نمی تابد

                        چه ارزان داده ام گرمای تابستان قلبم را به سرمای زمستان این غمها

         نمی دانم چرا

       نمی دانم    نمی دانم.........

 
به شهر من همه آشفته حالند
همه دیوانه،مست و بی قرارند
دگر عشقی نمانده در دلشان
چو شب تاریک گشته روزهاشان
درخت دوستی ار بیخ کنده
به جای گل،درخت خار رسته
نه مهری ،نه محبت در نگاهی
همه آواره،اسیر بی پناهی
به زندان بلا همواره در بند
به جرم بی خدایی گشته در بند
در و دیوار شهر من پر ز خون است
ز خون فرهاد و شیرین ،این جنون است
نه امیدی که در دلها بماند
نه خورشیدی که بر این شب بتابد
به جرم عاشقی هر کس بگیرند
به شکرانه،وضوی خون بگیرند
چنان سنگین بساط شب شده پهن
که از ترسش روز در دلها مانده در رهن
چه طاغوتی که سرتاسر ننگ و ننگ است
به عین دل سیاهی ،رفتارها پر ز رنگ است
به شهر من فریب و نفرت قریب است
که عشق و عاطفه با مردم غریب است
خداوندا به درد بی کسان رس
که دو عاشق به شهر مردگان بس
 

شب که تاریک است و راه ها عین خطر،مقصد دور
رهنمایی بنما تا ز زمین غم و اندوه و ملال پرکشم تا به اقلیم سرور
راه ها مه زده،جنگل غرق تاریکی و مرگ گواراتر از آب حیات
هستی ام ده که شوم تا به ابد شرمنده آن منبع نور
گرچه از ساغر و می رنگ وفا رفته و خون دل ما بر جا مانده
همچنان سنگر ما بهر غم،از یمن می است و گردش ساغر و جام می و دور
همچنان سبزی این برگ ز بی حاصلی صحراهاست
همچنان در نفس باد غم افروز سکوت است خالی از شادی و شور
رازها در عطش باد صبا بهر تکاپو باشد
که شنیدست ز افسانه غم ، مرگ سکون و دیوار غرور
حضرت دوست مگر خواست بسازد ز انسان ،غلام حلقه به گوش
که بسی جار زدند در این شهر که اعمال همه جبر است و به زور
داد وبیداد ز بیداد خزان ،این شیاد
که بسی حیله کند تا بکند زرد، رخ سبزه حور
عاشقان بهر ناز تو چنین واله و شیدا گشتند
ور نه عاقبت تک تکشان پرت شدن بود از دامنه کوه تور
شاید افسوس خورد عاشق تنها ،با خیال تبه کردن عمر
شاید بدهد صبر و بپوشد جامه عاریت این تن کور