غزل انسان
بندی و ملعبه دست مکان
ساعتی نیست که از کردهء خود باز پشیمان نشویم
متحیر ز همینم که چرا بر ما ، نام نهادند انسان
خسته از غصه و انگار به غم محتاجیم
به سرآریم زمان را و ندانیم چه سان
با همه بی خبری مدعی دانایی
به همه کس خرده بگیریم و بگوییم نادان
به گناهان خود هرگز اقرار نکردیم که ما
سر فرو برده به برفیم به سان کبکان
فقط آن دم به خدا روی نماییم و خدایا بکنیم
که به تقصیر خود افتاده ایم در چاه غمان
گاه و بی گاه دم از عشق زند دلهامان
چو شود سخت عشق دلدار فروشیم ارزان
ما همه بنده امیال درونیم و بازیچه دست شهوت
زین سبب همه شب کابوس ببینیم و بگوییم هذیان
دل ما آلوده به عجب و حرص و حسادت گشته
ز همین روی دل صاف چو آیینه ما گشته گران
سالها بگذرد و عمر گرانمایه رود
حسرت و درد بماند به دل و دستی لرزان
همهء هستی ما معطل یک حادثه شد
آدم آمد به زمین و افتاد به زندان زمان






