آن دم که عشق آید و بنیاد هستی ات دهد بر باد

دگر چه جای عقل،که هر چه بادا ، باد

چه شد که من به نگاهی دلم ز کف دادم

کسی به درد نهان سوز همچو من دچار مباد

به گوش عالم و آدم رسید ضجه من

مگر به گوش کسی که دلی به عشق نداد

در عنفوان جوانی ، جوان به عشق شدم

که عشق پاک درونم ، نثار دلبر باد

کنون که کنه وجودم ز عشق پر گشته

به معجزه ، حدیث تمنا ، نوشته ام بر باد

بدون چشم سیاهش که روز چون شب یلداست

دلم دعا کند که خدایا به چشم دوست سحر باد

نماند در من مسکین قرار و آرامی

که هرچه بود اشک شد و به خاک آن گل داد

اساس بودن من از وجود اوست پابرجا

که بر وجود عزیزش هزار احسن باد

اسیر عشق شدم ، خود ندانستم

که رنگ و روی پریده ، خبر به مردم داد