یک شعر
آن دم که عشق آید و بنیاد هستی ات دهد بر باد
دگر چه جای عقل،که هر چه بادا ، باد
چه شد که من به نگاهی دلم ز کف دادم
کسی به درد نهان سوز همچو من دچار مباد
به گوش عالم و آدم رسید ضجه من
مگر به گوش کسی که دلی به عشق نداد
در عنفوان جوانی ، جوان به عشق شدم
که عشق پاک درونم ، نثار دلبر باد
کنون که کنه وجودم ز عشق پر گشته
به معجزه ، حدیث تمنا ، نوشته ام بر باد
بدون چشم سیاهش که روز چون شب یلداست
دلم دعا کند که خدایا به چشم دوست سحر باد
نماند در من مسکین قرار و آرامی
که هرچه بود اشک شد و به خاک آن گل داد
اساس بودن من از وجود اوست پابرجا
که بر وجود عزیزش هزار احسن باد
اسیر عشق شدم ، خود ندانستم
که رنگ و روی پریده ، خبر به مردم داد

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵ ساعت 12:19 توسط فریاد رس
|
