خوابم نمی برد

و سکوتی پر از اندوه، درد و غم

بر جان خسته من چنگ می زند

می سوزدم چو شمع ولی

پروانه ای به گرد آتش عشقم نمی پرد

اشکم به رنگ زَر بر قامتم روان

می ریزد و کسی

این زَر ناب را به دو گندوم نمی خرد

فریاد بی صدای مرا کس نمی شنود

آواز می سراید و ره به حال خرابم نمی برد

می بینید او حال نزارم ولی چه سود

آهی نمی کشد و از سر بی تفاوتی

می خندد و دستی ز مهر بر سر و جانم نمی کشد

پنجشنبه 25 آذر ماه 1402 ساعت 11 صبح