فسون شراب
صوفی پیاله پیما زاهد قرابه گردان
ای کوته آستینان تا کی دراز دستی
سلطان من خدا را زلفت شکست مارا
تا کی کند سیاهی چندین دراز دستی
حافظ
فسون شراب
نفسم خسته است و بوي خواب مي دهد
هردم نهال خستگيم را آب مي دهد
پا به هركجا كه مي نهم اوبا سلاح خوف
انگار كل وجود مرا تاب مي دهد
در لحظه هاي نااميدي و افسوس و درد و غم
من را نهيب سوي فسون شراب مي دهد
تا هركجا كه رفته ام اي دوست با من است
هردم به چهره زردم از نو نقاب مي دهد
گويي كه با منست و عجين شده با روح و جان من
تاوان يك لحظه شادي من را با عتاب مي دهد
نايي نمانده درون روح و روان فسرده ام
كآيينه مرا به مسخره نشان قاب مي دهد
در حيرتم ز عقل و دل خويش كز ازل
هردو به كشتن آن يك فتوي ، صواب مي دهد
باري كجا روم به كه گويم كه تشنه ام
هر صورتي اشاره مرا سوي مي ناب مي دهد
صهبا براي من همچو آب گشته است
اري دلم به دلخوشي خويش تن به آب مي دهد
بگذشت دوره جواني و سرخوشي و عيش
اكنون فقط لباس خاطره ها بوي شاب مي دهد
15 آذر 1385
