یک شعر

شب كه مي آيد و خورشيد مامني مي جويد

دل هوايي شود و راه تو را مي پويد

راستي عشق عجب قصهء ضد و نقيضيست كه او

عين غم ، گاه جامهء حزن به شادي می شويد

همچو بلبل كه از دوري گل بي تابست

صد غزل جان من خسته از دوري تو مي گويد

تو چه داني كه غم عشق تو با من چه كند

بر دلم خنجري از هجر زند و تنم با آتش دوري می شويد

به خدا وقتي كه از پيش تو مي روم و وقت ديدار به سر مي آيد

غم دنيا به دلم مي ريزد و خار غريبي به دلم مي رويد

تو نمي داني كه دلم بهر تو چه سان بي تابست

روزها خون جگر مي خورد و شب تا به سحر مي مويد

در خيالم همه شب در آغوش تو هستم تا صبح

بيني ام جاي نفس عطر پاك تن تو مي بويد

 

شنبه 1 اسفند 83

3.15 بعدالظهر

 

تو در تمام وجودم شكفته اي يار

به سان يك گل زنبق به كوچه باغ بهار

براي گفتن تو زبانم خجل مانده

كه نيست عشق تورا جاي صحبت بسيار

فقط به خاطر تو ، من شعر مي سرايم و بس

كه ذهن من تهي گشته از فكر و صحبت اغيار

دوباره قرعهء هستي به نام شخصي خورد

كه گشته بود تكبر به جاي عشق با او يار

دوباره عشق سراغ غريبه اي آمد

كه باتمام وجودش شد آشنا با يار

من آن غريبهء مغرور خار در پايم

كه دست مهربان تو درآورد ، پايم از آن خار

منم كه با تمامي احساس عاشق تو شدم

كه نيست قسمت قلبم به جز وفا با يار

چرا به چشم قشنگت نشسته غصه و درد

كه حامي دل عشاق خود خداست ، اي يار

دو بوسه بر لب لعلت كه همچو چشمهء نوش است

شده خيال شب و روز ، ز صبر برده قرار

 

سه شنبه 13 مرداد ۸۳

 

مانیا

تقدیم به مانیا که انگیزه ام برای دوباره شعر گفتن شد

مانيا آمد و با آمدنش

آتش خفته به خاكستر شعرم به فلك شعله كشيد

گل احساس مرا آبي داد

غنچه هاي دل من باز شكفت

شاخه هاي دل من آسماني شد و تا چشمهء خورشيد رسيد

ريشه در نرمي احساس دواند

بر سر چشمهء سعدي ، گلويي تر كرد

با زلال غزل خواجه شيراز وضويي بگرفت

و به مهراب غزلهاي پر از معني مولانا سجده بر خاك نهاد

سوره هاي غزل حافظ را به شيوايي شعر طاهر خواند

چو سنائي به ثنا گويي حق لب بگشود

چون شكوه سخن فردوسي ز ركوعش برخاست

و قنوتش را به شورانگيزي شعر عطار ، زير لب زمزمه كرد

همچو صائب به سلامش گوهر معني سفت

و عراقي وار عاشقانه غرق نيايش گرديد

با خدا بيعت كرد

بيعتي با قيمت جان

تا فراموش نگردد او را

چه كسي رويش احساسش را در دلش زنده نمود

 

24 آذر ماه 1385

ساعت 40 دقيقهء بامداد

 

 

 

ای یار

به نام خدا

 

خواستم ياد تو را زنده كنم در تن و جانم اي يار

خواستم نام تو باشد بركت خوانم اي يار

خواستم ياد تو را مونس و يارم سازم

زين سبب در پي تو چو آهوان دوانم اي يار

خواستم دلگرمي تو يار من در غم دوران گردد

تا شود راست ، پشت زغم همچو كمانم اي يار

خواستم نام تو باشد ورد زبانم شب و روز

غير از اين نام نيايد نام دگر بيرون زدهانم اي يار

خواستم از دل خود با تو بگويم شايد

آگاه شوي ز اسرار نهانم اي يار

خواستم دل به تو بندم تا كه خلاصي يابم از غم و درد

گريه ام خنده شود ، شوق شود ، آه و فغانم اي يار

خواستم حك كنم اين شعر درون دل خويش

كه براي تو ديوانه و رسواي جهانم اي يار

 

شنبه 13 فروردين 84

ساعت 11.30 شب

يك شعر

داغ حسرت

نور عشق از غروب خويش طالع شد

با برق خيره كنندهء خشم ، بر شب بعد از آن غروب فائق شد

با صدايي بلند از ثلالهء صوت

بر سكوت سترون و نوميد با سلاح ترانه فاتح شد

بار ديگر هزار چهرهء عشق

با هزاران دوز و فريب ، بر دلي پر غرور غالب شد

با دلي پر اميد ، به پشتوانهء عقل

رهسپار هزار توي خطر ، عاقبت سرنهاد و راغب شد

زلال چشم كبودش ، به اشك زمزم شد

ولي دل چو كويرش درآرزوي آبي بماند و يائس شد

چو عشق باشد و خاموش باشي و برلب نيآوري اسرار

ز عاشقي دوري ، اگر چه بر دل اين قوم اين مقوله حادث شد

نور عشق از غروب خويش طالع شد

 

داغ حسرت

تمام خستگي هايم ز تن بيرون بيرون رود ، چون تو را آرم به ياد

هيچ مي داني كه عشقت ، تار و پود عقل من داده به باد

مستي من با هستي تو گشته قرين

هستي من با باده نوشي از جام چشمان تو ، گشته چه شاد

خاطرم را عشق تو تسخير كرده وين عجب

ياد تو داغي ز عشق ، بر قلب و روح من نهاد

آسمانها را به يادت تا سحر مي كاوم و مي پرورم

فكر چشمانت كه نور عشق را بر شب تاريك من فتاد

خواب با چشمان من قهر است و به جايش تا به صبح

اشك با چشمان من رفيق است و مي نمايد از تو ياد

بر لبم جاري شود نام عزيزت دم به دم

نام تو مي دهد گرمي به قلبم هر شبي تا بامداد

در نبود بوسه ات بر لبم همواره داغ حسرت است

آن لبان ظالمت اين داغ بر لبان من نهاد

پنجشنبه ۴ فروردين ۸۴

ساعت ۱۱ شب

چو دريايي پر از طوفان ، دلم در جنب و جوشست و

نفسهايم چنان تند است كه آرامي ندارد سينه سردم

به ياد نرگس مستش در اين سرما ، نفس هايم مجسم مي كند او را

خيالم در پي ترسيم چشمانش ، چنان بهزاد محو رنگهاي بوم نقاشيست

چه افسوني نهفته در صدايش ، چه آهنگي نوازد فرم لبهايش

كه گوشم غير از آهنگ خوش آواي گفتارش نمي فهمد

تنم مي لرزد از شوق و نشاط لحظهء ديدار

دلم ، دستم ندارد ياراي جنبيدن

كه بس سنگين شده جريان خون ، ميان جوي رگهايم

هزاران زخم اين دل ، ز ناوك هاي مژگانش به تن دارد

كه آرش خانه كرده در ميان چشم بيمارش

و هردم مي كشد كمان تند ابرويش به سوي قلب بي تابم

چه بي تاب است اين چشم ، براي لحظه ديدار

كه بي پاسخ گذارد ، نگاه مات مردم را

چه در سر دارد اين دل براي لحظهء ديدار

چه بي پروا شده چشمم كه دنبال نگاه اوست

نمي بيند مگر خون را ميان اشكبارانش

چه نزديك است لحظه ديدار

چه شوقي دارد اين پاها براي رسيدن تا وعده گاه يار

چه آشوبيست در دل ، چه غوغاييست در سر

كه با كوچكترين تك تك ساعت هراس و شور و غوغايش فزون گردد

چه مي گويد دلم با خود

چه خواهد گفت در لحظهء ديدار

كه خود داند ، زبان الكن شود

و بس سنگين شود لبها به حكم لحظهء ديدار

چنان سنگين كه حتي ، ندارد ياراي خنديدن

ندارد تاب گفتن را

تو انگاري كه زندانيست زبانم ، ميان ديوار دندانها

از آن بدتر گلويم چون بيابان خشك و بي آبست

و مي سوزد ز گرماي نگاه مهرآسايش

ز دل ديگر نگو، كه چون سيري ميان سركه مي جوشد

خدايا ، پروردگارا ، چه حال است اين؟

چه حال است اين كه همچون تكه چوبي خشك و بي جانم

نفسهايم همه تكرار اسم اوست

ولي افسوس ندارد زبانم ياراي گفتن را

چه خمري دارد آن چشمش خدايا

كه ساغرگونه مي بيند همه جانم نگاهش را

و گيسويش چنان زنجير پيچيده به گرد دست و پاهايم

ندارم قدرتي حتي كه يك لحظه بيانديشم به غير او

نه دارم پاي رفتن را ، نه دارم تاب ماندن را

چه خاكي برسر افشانم ، چه گويم لعنت دل را

چه سازم حريق شعله ور در سينه ام را

مگر چشمم رسد فرياد

مگر چشمم بگويد با نگاه او ، كه من قد جهاني دوستش دارم

 

چهارشنبه 15 آذر 85

ساعت 30 دقيقه بامداد

 

نفسم خسته است و بوي خواب مي دهد

هردم نهال خستگيم را آب مي دهد

پا به هركجا كه مي نهم اوبا سلاح خوف

انگار كل وجود مرا تاب مي دهد

در لحظه هاي نااميدي و افسوس و درد و غم

من را نهيب سوي فسون شراب مي دهد

تا هركجا كه رفته ام اي دوست با من است

هردم به چهره زردم از نو نقاب مي دهد

گويي كه با منست و عجين شده با روح و جان من

تاوان يك لحظه شادي من را با عتاب مي دهد

نايي نمانده درون روح و روان فسرده ام

كآيينه مرا به مسخره نشان قاب مي دهد

در حيرتم ز عقل و دل خويش كز ازل

هردو به كشتن آن يك فتوي ، صواب مي دهد

باري كجا روم به كه گويم كه تشنه ام

هر صورتي اشاره مرا سوي مي ناب مي دهد

صهبا براي من همچو آب گشته است

اري دلم به دلخوشي خويش تن به آب مي دهد

بگذشت دوره جواني و سرخوشي و عيش

اكنون فقط لباس خاطره ها بوي شاب مي دهد

 

 

15 آذر 1385

ساعت 12 شب

 

 

چشم تو

 

چنان مست نگاه گرم تو گشتم

كه خورشيد جهان گستر به پيش چشم من همچو فانوسيست

چنان آواره چشمان مست تو گشتم

كه مجنون اينچنين در وادي عشقش آوارهء دشت و صحرا نيست

چنان از عمق چشمانت مرا صدا كردي

كه هردم همچو بلبل آواز سردادم كه تو از آن من هستي

چه ديدم در درون چشم تو

كه با خود ناشناس و با تو انگاري كه صد سال است آشنا گشتم

چه مي گويد دوچشمت با نگاه من

كه هر لحظه سكوتش لبريز فريادست

در اين فرياد بشنو صدايي كه با اخلاص مي گويد

كه من ديوانه ام ، ديوانهء چشم سياه تو

و هر دم ضجه اي از عمق جانم سر كشد بيرون

كه من از جنس عاشقان پاك دورانم

نفس در سينه ام حبس است

كه او از شرم نگاه تو ندارد تاب بيرون آمدن از من

چه افسونيست در تو

كه با يك غمزه بردي زين مغرور ، دلش را ، آرام جانش را

چه كردي با من اي چشم سيه

كه بي پروا نمايان كرده اين دل عمق حس و حالش را

چه افسوني به گرداگرد مژگانت نشسته

كه كرده خانه عقلم به آني غرقه در طوفان

چه طوفاني كه سرتاسر همه رسوايي عقل است

همه عشق است و مابقي پوچ است

چه گويم كه تير چشم تو چون بر دل ديوانه ام زد زخم

چه گويم از اشك چشمانم كه غرق خون دل گشته

چه گويم من............

نمي دانم ، نمي دانم؟

15 آذر ماه 1385

48 دقيقه بامداد

 

خزان

خزان است اين كه مي ريزد ز دستان درختان برگ ها را

زمين است اين كه مي بلعد شاخه ها و ساقه هاي خشك درختان را

آري اكنون مطلع زمهرير است و پايان سبزيها

كنون آغاز زردي در ميان برگهاي سبز و آغازي براي مرگ

به جرم خستگي از زندگي اين سبز برگان زرد مي گريند

چرا اينك كسي از نوبهاران آوازي نمي خواند

چرا هرلحظه افسون مرگ است و سكوت از وحشت فردا

كه كس دستي نمي يازد سوي اين گلبرگهاي غمگن و مغرور

نگاه سرخ غنچه هاي تازه ، اكنون زردي مرگ است

بيابان پرور است اين پاييز

كه با بادي ، تكاني مي دهد پيكر مرعوب گلها را

كه بازآرد ياد مرگ را در دل غنچه ها اينك

چه اندوهي نشسته بر دل اين خاك پوشيده از برگ

كه گشته گور برگ و زندانبان غنچه ها اينك

چرا كس سراغي نمي گيرد از باد بهاران ، آن تسلا بخش

چرا فريادهاي نشسته در گلو ، به ناگه بغض مي گردد

چرا كس ندارد ياراي شكست افسون پاييزي

مگر همه مردند ، در اندوه شب رسواي پاييزي

چه شد آواز گرم بلبلان در بين گلها

چه شد گرماي دلهامان

چه شد آواز خوش آهنگ پرستو ها

چرا اينك چنين سرد است

چرا اينك فسرده شاخه هاي برگ پرور

در اندوهي ز جنس نااميدي ، ياس

چه مي پرسي

چه مي پرسي كه اينك موسم پاييز و آغاز خزان است.

تقدیم به همه کسانی که شعر را دوست دارند و با عمق جانشان آن را درک می کنند

 

در اين ماتم سراي سرد و پر تزوير

در اين خاموشي تلخ و بي پايان

در اين نامردبازاري که هر دم خنجري از پشت به استقبال مي آيد

در اين بيغولهء نحس و پروحشت

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين اندوه دامنگير بر دامان هرکس

در اين افسون پر شهوت

 در اين خاکي که خون مردمان چون رود جاريست

در اين بيماري واگير کبر و نخوت و ترديد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين واپس توان اين زمين پير

در اين زندان سرد کينه و نفرت

در اين انبوهي دوز و دغل که پشت چهرهء اين مردمان جبهه مي گيرد

در اين ناکجا آباد بي درو پيکر

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين خوابي که کابوسيست بي پايان

در اين راهي که هردم

زيرپايت گل چاه مي رويد

در اين خاکي که رنگ طوسي مانده از خاکستر تدفين قمري هاست

در اين واپس گراييهاي بي حاصل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين جنگ بقا بر سر تکه ناني بيشتر

در اين ساعت که حتي مرگ گواراتر از آب زندگي باشد

در اين فاسد سرايي که جزاي عشق تکفير است

در اين سوگ نشسته در گلو و دل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

به دنبال کسي که يک لحظه خود را درون ديگري بيند

به دنبال کسي يا دست گرمي کز سر احسان

نوازد زخم ديرين جدايي از فطرت انسان

به دنبال کسي که با صداي پر از حجب و حيا

به گوشت آرام مي گويد که آري من دوستت دارم

نه با عقلم که با پندار و احساسم

به دنبال دلي از محبت لبريز و از مهر و وفا آکنده و مشحون

به دنبال گرمي دستي که بر گيسوان ژوليده از غم بي همزبانيها

شانه اي از عشق اندازد باز مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

 

یک شعر

مرا در دام خود آورده این عشق

مرا مسحور و شیدا کرده این عشق

ندانم درددل با که گویم

مرا تنهای تنها کرده این عشق

به سامان دل بیچاره من

کسی نآید ، مرا مردم گریزان کرده این عشق

مرا بی چشم یارم زندگی مرگ

بدون او ، مرگم را مسجل کرده این عشق

ندانستم گرفتار نگاهی و کمان ابرویی گردم به ناگاه

ز عشق این نگه ، کمانی پیکرم کرده این عشق

ز شب تا روز اختر می شمارم

تمام آسمان را شهر یارم کرده این عشق

مرا با دردهای خویش تنها می گذارد

مرا تنها و بی پروا کرده این عشق

ز اندوه دوری نگارم در عذابم

مرا مجنون این لیلا کرده این عشق

ندارم طاقت دوری خدایا دریاب دل را

که بی تابی دل را دو صد چندان کرده این عشق

به قدر بوسه ای لااقل دل را صفا ده

که دل را حسرتش همچون بیابان کرده این عشق

آذر ماه ۸۳

یک شعر

ُُُُُُُُقصه ام ، قصهء عشق است ، بخوان

ناله ام ، نالهء درد است ، بدان

هستی ام رنگ کبود است ولی طوسی سرد

باقی عمر من ، معطل یک آری توست ، بمان

جگر از سوز درون سوخته و آتشش دل را هم

شب من رنگ خونین غم است ، آن را برهان

اشک من حاصل یک عمر غم است ، آری او

هستی اش بهر جفا بر من و توست ، خوب بدان

سالها ساز دل من کوک نبود

بهر ساز دل من نغمه ای در شور بخوان

آسمان تشنه است ، تشنه خون زمین

تیرش از جنس غصهء سرد است ، بران

شامها بی تو سحر شد ولی تلخ و دور

از برای تلخی این ثانیه ها هم که شده ، لحظه ای باز بمان

جمعه ۲۱ مهر ۸۴

از دل تنگ آزرده ز تاراج زمان

بکشم آه که سوزد ، پر و بال خزان

نفسم گرمی از اخلاص درونم گیرد

شعله اش گرم ، چو آتش لرزان

آتشین شعله شوقم که به آذر ماند

چو کشد آه به آتش بکشد ، تابوت مکان

ساعتی نیست که بی نام عزیزش نکنم پیراهن چاک

زانکه در سینه من اوست که می بخشد جان

با لبی تشنه به دنبال سرابی موهوم

آنقدر جهد نمودم که شدم ز همه خلق رمان

طاقتم طاق شد از بس که ندیدم او را

کام جان تلخ شد از دست زمان ، این نادان

سالها بود که از عشق ندیدم رویی

حال با عشق عجینم ، عشق ، این بار گران

در نهانخانه دل یاد تو شد  مونس من

چونکه صاحب آن خانه توئی ، من مهمان

وقت آنست که از چهره نقاب اندازی

تا به آشفتگی گیسو ، بکنی درددلم را درمان

تو مرا محو نگاهی کردی

کز ازل بود ، دلیل خلق انسان

یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۳

یک شعر

چقدر تنهای تنهایم بدون تو

چقدر غمگین و بی تابم بدون تو

همیشه بار غمها را به دوش خود مثال کوه می بینم

پر از احساس تنهایی پر از تاریکیم بدون تو

دلم نومید ، سرم پر از اندیشه های تلخ و بی پایان

نفس سرد است و بی پایان شده سیل اشکهایم بدون تو

تو کی می آیی و از اوج تنهایی مرا در آغوش گرمت می فشاری

که من روزم را با خیال همین رویا به شبها می سپارم بدون تو

مرا دریاب و بدور از قیدهای بی خودی در چشم من بنگر

نگه کن تا چه حد من بی پر و بالم بدون تو

مرا از تاریکی شبهای غم تا روز خوب با تو بودن رهنمون گردان

که من دیگر تاب تاریکی را نمی آرم بدون تو

نفسهایم شده تکرار اسمت ای رفیق لحظه های من

که من محتاج عکس چشمان توام بدون تو

یک شعر

به یاد چشم قشنگی

به یاد حس غریبی

                                چو ابر باریدم ، چو ماه تابیدم

به عشق خنده زدم من

به غصه طعنه زدم من

                             چو مهر و خورشیدم ، چو عشق ، جاویدم

چه آه ها که کشیدم

چه طعنه ها که شنیدم

                          ز پای من ننشستم ، ز عشق او نرمیدم

چه اشکها که فشاندم

چه پیام ها که رساندم

                        به دل امید نشاندم ، ز سینه یاس رهاندم

چه روز ها که سرآمد

چه شام ها که نیامد

                       به شب ستاره شمردم ، به روز گریه نمودم

به جز تو هیچ ندیدم

فقط صدای دوست شنیدم

                     به جسم درد نشاندم ، به جان عذاب خریدم

به مژه تیر پراندی

به چشم غمزده دواندی

                   که دست ، سپر نکردم ، که دل فدای تو کردم

غرور را تو شکستی

شکسته را تو نبستی

                  شکستی و نشکستم ، رماندی و نرمیدم

چه نازه ها که نمودی

چه عشوه ها که نکردی

                منم که ناز خریدم ، نیازمند تو بودم

کنون به مهر دوا کن

                      تمام غصه و دردم

ز لب شراب بده

                    که عاشقانه ، به انتظار تو نشستم

                                              یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۳