چو دريايي پر از طوفان ، دلم در جنب و جوشست و
نفسهايم چنان تند است كه آرامي ندارد سينه سردم
به ياد نرگس مستش در اين سرما ، نفس هايم مجسم مي كند او را
خيالم در پي ترسيم چشمانش ، چنان بهزاد محو رنگهاي بوم نقاشيست
چه افسوني نهفته در صدايش ، چه آهنگي نوازد فرم لبهايش
كه گوشم غير از آهنگ خوش آواي گفتارش نمي فهمد
تنم مي لرزد از شوق و نشاط لحظهء ديدار
دلم ، دستم ندارد ياراي جنبيدن
كه بس سنگين شده جريان خون ، ميان جوي رگهايم
هزاران زخم اين دل ، ز ناوك هاي مژگانش به تن دارد
كه آرش خانه كرده در ميان چشم بيمارش
و هردم مي كشد كمان تند ابرويش به سوي قلب بي تابم
چه بي تاب است اين چشم ، براي لحظه ديدار
كه بي پاسخ گذارد ، نگاه مات مردم را
چه در سر دارد اين دل براي لحظهء ديدار
چه بي پروا شده چشمم كه دنبال نگاه اوست
نمي بيند مگر خون را ميان اشكبارانش
چه نزديك است لحظه ديدار
چه شوقي دارد اين پاها براي رسيدن تا وعده گاه يار
چه آشوبيست در دل ، چه غوغاييست در سر
كه با كوچكترين تك تك ساعت هراس و شور و غوغايش فزون گردد
چه مي گويد دلم با خود
چه خواهد گفت در لحظهء ديدار
كه خود داند ، زبان الكن شود
و بس سنگين شود لبها به حكم لحظهء ديدار
چنان سنگين كه حتي ، ندارد ياراي خنديدن
ندارد تاب گفتن را
تو انگاري كه زندانيست زبانم ، ميان ديوار دندانها
از آن بدتر گلويم چون بيابان خشك و بي آبست
و مي سوزد ز گرماي نگاه مهرآسايش
ز دل ديگر نگو، كه چون سيري ميان سركه مي جوشد
خدايا ، پروردگارا ، چه حال است اين؟
چه حال است اين كه همچون تكه چوبي خشك و بي جانم
نفسهايم همه تكرار اسم اوست
ولي افسوس ندارد زبانم ياراي گفتن را
چه خمري دارد آن چشمش خدايا
كه ساغرگونه مي بيند همه جانم نگاهش را
و گيسويش چنان زنجير پيچيده به گرد دست و پاهايم
ندارم قدرتي حتي كه يك لحظه بيانديشم به غير او
نه دارم پاي رفتن را ، نه دارم تاب ماندن را
چه خاكي برسر افشانم ، چه گويم لعنت دل را
چه سازم حريق شعله ور در سينه ام را
مگر چشمم رسد فرياد
مگر چشمم بگويد با نگاه او ، كه من قد جهاني دوستش دارم
چهارشنبه 15 آذر 85
ساعت 30 دقيقه بامداد