داغ حسرت

نور عشق از غروب خويش طالع شد

با برق خيره كنندهء خشم ، بر شب بعد از آن غروب فائق شد

با صدايي بلند از ثلالهء صوت

بر سكوت سترون و نوميد با سلاح ترانه فاتح شد

بار ديگر هزار چهرهء عشق

با هزاران دوز و فريب ، بر دلي پر غرور غالب شد

با دلي پر اميد ، به پشتوانهء عقل

رهسپار هزار توي خطر ، عاقبت سرنهاد و راغب شد

زلال چشم كبودش ، به اشك زمزم شد

ولي دل چو كويرش درآرزوي آبي بماند و يائس شد

چو عشق باشد و خاموش باشي و برلب نيآوري اسرار

ز عاشقي دوري ، اگر چه بر دل اين قوم اين مقوله حادث شد

نور عشق از غروب خويش طالع شد