يك شعر
نور عشق از غروب خويش طالع شد
با برق خيره كنندهء خشم ، بر شب بعد از آن غروب فائق شد
با صدايي بلند از ثلالهء صوت
بر سكوت سترون و نوميد با سلاح ترانه فاتح شد
بار ديگر هزار چهرهء عشق
با هزاران دوز و فريب ، بر دلي پر غرور غالب شد
با دلي پر اميد ، به پشتوانهء عقل
رهسپار هزار توي خطر ، عاقبت سرنهاد و راغب شد
زلال چشم كبودش ، به اشك زمزم شد
ولي دل چو كويرش درآرزوي آبي بماند و يائس شد
چو عشق باشد و خاموش باشي و برلب نيآوري اسرار
ز عاشقي دوري ، اگر چه بر دل اين قوم اين مقوله حادث شد

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵ ساعت 23:10 توسط فریاد رس
|
