داغ حسرت
تمام خستگي هايم ز تن بيرون بيرون رود ، چون تو را آرم به ياد
هيچ مي داني كه عشقت ، تار و پود عقل من داده به باد
مستي من با هستي تو گشته قرين
هستي من با باده نوشي از جام چشمان تو ، گشته چه شاد
خاطرم را عشق تو تسخير كرده وين عجب
ياد تو داغي ز عشق ، بر قلب و روح من نهاد
آسمانها را به يادت تا سحر مي كاوم و مي پرورم
فكر چشمانت كه نور عشق را بر شب تاريك من فتاد
خواب با چشمان من قهر است و به جايش تا به صبح
اشك با چشمان من رفيق است و مي نمايد از تو ياد
بر لبم جاري شود نام عزيزت دم به دم
نام تو مي دهد گرمي به قلبم هر شبي تا بامداد
در نبود بوسه ات بر لبم همواره داغ حسرت است
آن لبان ظالمت اين داغ بر لبان من نهاد
پنجشنبه ۴ فروردين ۸۴
ساعت ۱۱ شب
+ نوشته شده در سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۵ ساعت 22:46 توسط فریاد رس
|
