خزان
خزان است اين كه مي ريزد ز دستان درختان برگ ها را
زمين است اين كه مي بلعد شاخه ها و ساقه هاي خشك درختان را
آري اكنون مطلع زمهرير است و پايان سبزيها
كنون آغاز زردي در ميان برگهاي سبز و آغازي براي مرگ
به جرم خستگي از زندگي اين سبز برگان زرد مي گريند
چرا اينك كسي از نوبهاران آوازي نمي خواند
چرا هرلحظه افسون مرگ است و سكوت از وحشت فردا
كه كس دستي نمي يازد سوي اين گلبرگهاي غمگن و مغرور
نگاه سرخ غنچه هاي تازه ، اكنون زردي مرگ است
بيابان پرور است اين پاييز
كه با بادي ، تكاني مي دهد پيكر مرعوب گلها را
كه بازآرد ياد مرگ را در دل غنچه ها اينك
چه اندوهي نشسته بر دل اين خاك پوشيده از برگ
كه گشته گور برگ و زندانبان غنچه ها اينك
چرا كس سراغي نمي گيرد از باد بهاران ، آن تسلا بخش
چرا فريادهاي نشسته در گلو ، به ناگه بغض مي گردد
چرا كس ندارد ياراي شكست افسون پاييزي
مگر همه مردند ، در اندوه شب رسواي پاييزي
چه شد آواز گرم بلبلان در بين گلها
چه شد گرماي دلهامان
چه شد آواز خوش آهنگ پرستو ها
چرا اينك چنين سرد است
چرا اينك فسرده شاخه هاي برگ پرور
در اندوهي ز جنس نااميدي ، ياس
چه مي پرسي
چه مي پرسي كه اينك موسم پاييز و آغاز خزان است.

