چشم تو
چنان مست نگاه گرم تو گشتم
كه خورشيد جهان گستر به پيش چشم من همچو فانوسيست
چنان آواره چشمان مست تو گشتم
كه مجنون اينچنين در وادي عشقش آوارهء دشت و صحرا نيست
چنان از عمق چشمانت مرا صدا كردي
كه هردم همچو بلبل آواز سردادم كه تو از آن من هستي
چه ديدم در درون چشم تو
كه با خود ناشناس و با تو انگاري كه صد سال است آشنا گشتم
چه مي گويد دوچشمت با نگاه من
كه هر لحظه سكوتش لبريز فريادست
در اين فرياد بشنو صدايي كه با اخلاص مي گويد
كه من ديوانه ام ، ديوانهء چشم سياه تو
و هر دم ضجه اي از عمق جانم سر كشد بيرون
كه من از جنس عاشقان پاك دورانم
نفس در سينه ام حبس است
كه او از شرم نگاه تو ندارد تاب بيرون آمدن از من
چه افسونيست در تو
كه با يك غمزه بردي زين مغرور ، دلش را ، آرام جانش را
چه كردي با من اي چشم سيه
كه بي پروا نمايان كرده اين دل عمق حس و حالش را
چه افسوني به گرداگرد مژگانت نشسته
كه كرده خانه عقلم به آني غرقه در طوفان
چه طوفاني كه سرتاسر همه رسوايي عقل است
همه عشق است و مابقي پوچ است
چه گويم كه تير چشم تو چون بر دل ديوانه ام زد زخم
چه گويم از اشك چشمانم كه غرق خون دل گشته
چه گويم من............
نمي دانم ، نمي دانم؟
15 آذر ماه 1385
48 دقيقه بامداد

