یک شعر
شب كه مي آيد و خورشيد مامني مي جويد
دل هوايي شود و راه تو را مي پويد
راستي عشق عجب قصهء ضد و نقيضيست كه او
عين غم ، گاه جامهء حزن به شادي می شويد
همچو بلبل كه از دوري گل بي تابست
صد غزل جان من خسته از دوري تو مي گويد
تو چه داني كه غم عشق تو با من چه كند
بر دلم خنجري از هجر زند و تنم با آتش دوري می شويد
به خدا وقتي كه از پيش تو مي روم و وقت ديدار به سر مي آيد
غم دنيا به دلم مي ريزد و خار غريبي به دلم مي رويد
تو نمي داني كه دلم بهر تو چه سان بي تابست
روزها خون جگر مي خورد و شب تا به سحر مي مويد
در خيالم همه شب در آغوش تو هستم تا صبح
بيني ام جاي نفس عطر پاك تن تو مي بويد
شنبه 1 اسفند 83
3.15 بعدالظهر

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵ ساعت 12:33 توسط فریاد رس
|
