یک شعر
ُُُُُُُُقصه ام ، قصهء عشق است ، بخوان
ناله ام ، نالهء درد است ، بدان
هستی ام رنگ کبود است ولی طوسی سرد
باقی عمر من ، معطل یک آری توست ، بمان
جگر از سوز درون سوخته و آتشش دل را هم
شب من رنگ خونین غم است ، آن را برهان
اشک من حاصل یک عمر غم است ، آری او
هستی اش بهر جفا بر من و توست ، خوب بدان
سالها ساز دل من کوک نبود
بهر ساز دل من نغمه ای در شور بخوان
آسمان تشنه است ، تشنه خون زمین
تیرش از جنس غصهء سرد است ، بران
شامها بی تو سحر شد ولی تلخ و دور
از برای تلخی این ثانیه ها هم که شده ، لحظه ای باز بمان
جمعه ۲۱ مهر ۸۴
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۵ ساعت 11:7 توسط فریاد رس
|
