به شهر من همه آشفته حالند
همه دیوانه،مست و بی قرارند
دگر عشقی نمانده در دلشان
چو شب تاریک گشته روزهاشان
درخت دوستی ار بیخ کنده
به جای گل،درخت خار رسته
نه مهری ،نه محبت در نگاهی
همه آواره،اسیر بی پناهی
به زندان بلا همواره در بند
به جرم بی خدایی گشته در بند
در و دیوار شهر من پر ز خون است
ز خون فرهاد و شیرین ،این جنون است
نه امیدی که در دلها بماند
نه خورشیدی که بر این شب بتابد
به جرم عاشقی هر کس بگیرند
به شکرانه،وضوی خون بگیرند
چنان سنگین بساط شب شده پهن
که از ترسش روز در دلها مانده در رهن
چه طاغوتی که سرتاسر ننگ و ننگ است
به عین دل سیاهی ،رفتارها پر ز رنگ است
به شهر من فریب و نفرت قریب است
که عشق و عاطفه با مردم غریب است
خداوندا به درد بی کسان رس
که دو عاشق به شهر مردگان بس