راه این شهر چه تنگ است و غریب

که من تشنه پی آب ، راه بردم به فریب

سالها خسته و بی تاب و توان دل بستم

به نیایش ، به خدا ، به خدا ، این حس قریب

همسفر با غم و تنهایی و عصیان بودم

پای من عشق و عصایم چوب نهیب

صورتم قرمز و خونیست نه از عشرت و عیش

بلکه از آتش و عشق و از خوف رقیب

رهسپار از وطن خویش سوی موطن خون

خون چکان از سر و رو ، همه به شوق حبیب

باغ سبز دل من سوخت از رشک خزان

مگرم روی مه پیکر تو باشد بر این درد همچو طبیب