یک شعر
راه این شهر چه تنگ است و غریب
که من تشنه پی آب ، راه بردم به فریب
سالها خسته و بی تاب و توان دل بستم
به نیایش ، به خدا ، به خدا ، این حس قریب
همسفر با غم و تنهایی و عصیان بودم
پای من عشق و عصایم چوب نهیب
صورتم قرمز و خونیست نه از عشرت و عیش
بلکه از آتش و عشق و از خوف رقیب
رهسپار از وطن خویش سوی موطن خون
خون چکان از سر و رو ، همه به شوق حبیب
باغ سبز دل من سوخت از رشک خزان
مگرم روی مه پیکر تو باشد بر این درد همچو طبیب

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵ ساعت 12:44 توسط فریاد رس
|
