ما اسیریم به افسون زمان

بندی و ملعبه دست مکان

ساعتی نیست که از کردهء خود باز پشیمان نشویم

متحیر ز همینم که چرا بر ما ، نام نهادند انسان

خسته از غصه و انگار به غم محتاجیم

به سرآریم زمان را و ندانیم چه سان

با همه بی خبری مدعی دانایی

به همه کس خرده بگیریم و بگوییم نادان

به گناهان خود هرگز اقرار نکردیم که ما

سر فرو برده به برفیم به سان کبکان

فقط آن دم به خدا روی نماییم و خدایا بکنیم

که به تقصیر خود افتاده ایم در چاه غمان

گاه و بی گاه دم از عشق زند دلهامان

چو شود سخت عشق دلدار فروشیم ارزان

ما همه بنده امیال درونیم و بازیچه دست شهوت

زین سبب همه شب کابوس ببینیم و بگوییم هذیان

دل ما آلوده به عجب و حرص و حسادت گشته

ز همین روی دل صاف چو آیینه ما گشته گران

سالها بگذرد و عمر گرانمایه رود

حسرت و درد بماند به دل و دستی لرزان

همهء هستی ما معطل یک حادثه شد

آدم آمد به زمین و افتاد به زندان زمان