غم ز حد بیرون شد و قلبم میان غصه ها در گل نشست

زین نشستن جان من حسرت زده ، در خود شکست

شامها بگذشت و روزان کم کمک از یاد رفت

عمر رفت و غصه ماند و اشک در چشمم حلقه بست

خاطرم گم شد در انبوه فکرهای پوچ و عبث

آسمان بر من غضب کرد و غرورم را بارها در هم شکست

گفتم از جور و جفای این زمانه بر خدا عارض شوم

گفت خود کردی خطا و عمر را دادی ز دست

خواستم از افسون گردون با دعا فارق شوم

برق و آتش بر سرم بارید ، دست دعا در زنجیر بست

با صدایی پر ز اندوه و ملالت ، بالبانی غمزده

از ته دل نفرین نمودم بر روزگار رذل و پست

ناگهان تو آمدی و شور و شادی به قلبم بازگشت

دل پر از عشق آمد و از بار غم آزاد گشت

آمدی و پردهء شب را با برق دو چشمت آتش زدی

شیشهء غم را درون قلب من ، سنگ نگاه تو شکست

رنگ این دنیا برای من سیاهی بود و فرداها غریب

عشق تو رنگ فرداها را سفیدی کرد و بر شبها دل نبست