یک شعر
غم ز حد بیرون شد و قلبم میان غصه ها در گل نشست
زین نشستن جان من حسرت زده ، در خود شکست
شامها بگذشت و روزان کم کمک از یاد رفت
عمر رفت و غصه ماند و اشک در چشمم حلقه بست
خاطرم گم شد در انبوه فکرهای پوچ و عبث
آسمان بر من غضب کرد و غرورم را بارها در هم شکست
گفتم از جور و جفای این زمانه بر خدا عارض شوم
گفت خود کردی خطا و عمر را دادی ز دست
خواستم از افسون گردون با دعا فارق شوم
برق و آتش بر سرم بارید ، دست دعا در زنجیر بست
با صدایی پر ز اندوه و ملالت ، بالبانی غمزده
از ته دل نفرین نمودم بر روزگار رذل و پست
ناگهان تو آمدی و شور و شادی به قلبم بازگشت
دل پر از عشق آمد و از بار غم آزاد گشت
آمدی و پردهء شب را با برق دو چشمت آتش زدی
شیشهء غم را درون قلب من ، سنگ نگاه تو شکست
رنگ این دنیا برای من سیاهی بود و فرداها غریب
عشق تو رنگ فرداها را سفیدی کرد و بر شبها دل نبست

+ نوشته شده در شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵ ساعت 15:47 توسط فریاد رس
|
