چرا با حسرت و بغض نهفته در گلو،باز می خندم
چرا با آبی این آسمان،با سبزی این باغ و بستان،آرامش نمی گیرم
چرا من اینچنین در خود فرو مردم
چه ساده من به ناپاکی این ماتم سرای پیرو بی بنیاد تن دادم
چرا افسرده و خستم
چرا بیهوده به گرداگرد خویش می لولم
چرا دل بر صاحب این آسمان،این کهکشان هرگز نمی بندم
چرا با دیگران یا بالاتر ازآن ،با خود چنین بیگانه ام
چه آسان باختم این بازی از پیش بازی کرده را آری
چرا این لامروت قلب من یک دم آرامش نمی گیرد
چرا این پریشان خاطرم ،یک دم فراموشی به یادش نمی آید
چرا در سرزمین چشم من،سال خشکسالی هرگز نمی آید
چرا در فکر من نور امیدی به آینده نمی تابد
چه ارزان داده ام گرمای تابستان قلبم را به سرمای زمستان این غمها
نمی دانم چرا
نمی دانم نمی دانم.........
