زندگی در جریان است و من غمزده بی حوصله ام ، تلخ و غمناک

روزها از پس هم می گذرند و من ، دلزده از چرخش زمین و افلاک

گاه از غصه دوری تو در رنجم و گاه از فکر و خیالت سرشار

گاه از عشق دو چشمان تو لبریزم و گاه از غم با تو نبودن ، همبستر خاک

گاه به امید داشتنت اندک شوقی به دلم می جوشد

گاه در حسرت لبهای تو جانم به لبم می رسد ، حسرتی بس دردناک

گاه با ماه رخت هم سخنم گاه با شام گیسوی تو ، هم صحبت

گر از این غم به جنون سیر کند عقل من ای یار ، چه باک

یارب به که گویم که بار غم دوری او قد جهان سنگین است

این غم بی رحم می پیچد بر دل من چو پیچک بر پیکر تاک

دلبرم ، کاش به غم می گفتی دست از سر من بردارد

کاش در عوض غم دست تو بود بر سر من ، گرم و پاک

چه شود گر ز سر مهر و وفا بوسه ای گرم نثارم سازی

که تو بوسه بر من  زنی و باز غم در دل من باقی باشد ، حاشاک