یک شعر
زندگی در جریان است و من غمزده بی حوصله ام ، تلخ و غمناک
روزها از پس هم می گذرند و من ، دلزده از چرخش زمین و افلاک
گاه از غصه دوری تو در رنجم و گاه از فکر و خیالت سرشار
گاه از عشق دو چشمان تو لبریزم و گاه از غم با تو نبودن ، همبستر خاک
گاه به امید داشتنت اندک شوقی به دلم می جوشد
گاه در حسرت لبهای تو جانم به لبم می رسد ، حسرتی بس دردناک
گاه با ماه رخت هم سخنم گاه با شام گیسوی تو ، هم صحبت
گر از این غم به جنون سیر کند عقل من ای یار ، چه باک
یارب به که گویم که بار غم دوری او قد جهان سنگین است
این غم بی رحم می پیچد بر دل من چو پیچک بر پیکر تاک
دلبرم ، کاش به غم می گفتی دست از سر من بردارد
کاش در عوض غم دست تو بود بر سر من ، گرم و پاک
چه شود گر ز سر مهر و وفا بوسه ای گرم نثارم سازی
که تو بوسه بر من زنی و باز غم در دل من باقی باشد ، حاشاک

+ نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵ ساعت 12:38 توسط فریاد رس
|
