در قعر ناامیدی

تنها تر از تگرگی در سردی به غایت

فرسوده تر ز برگی در باد بی نهایت

خاموشی شب اندود در قعر نا امیدی

کنکاش گاه گاه احساس بی نصیبی

سر برده در گریبان از فرط بی خیالی

دل مرده تر ز مرداب ، دلسرد از تعالی

فانوس نیمه جانی در باد و برف و بوران

یا همچو شمع مرده در بطن شامگاهان

جامی شکسته پیمان با دست می گساران

ساقی نمی دهد راه من را به جمع یاران

در هر نفس هزاران آه و فغان نهفته

در قلب من تو گوئی احساس خوب مرده

در هر نگاهم آیا ، نوری ، درخششی هست؟

هرگز سلاح تدبیر گشته اینچنین پست؟

در قلب من غمی هست با طول و عرض بسیار

گوید که شادکامی با خود به گور بسپار

شاید...

شاید تحولی نو از راه آید اما!

تردید دارم حالا شاید رسد به فردا....

مرداد ماه 1389