سفر تا خویش...

 

 

وقت آن آمد كه برخيزم

و بشكافم جدار تيرهء شب را

به عزم ديدن صبحي سويدائي

ببندم قلب را چون كوله باري

سفر تا خويش را از نو بيآغازم

روان گردم سوي راهي

كه ختمش اصل من باشد

من ِ بي هيچ پيرايه

من ِ ناب ِ به دور از هرچه آرايه

در اين راه دراز و سخت و طاقت سوز

ندارم توشه اي جز گوشهء چشمي

كه شيرينم به من دارد

كه مشكم را به لطف اشك شفق

پر مي كنم هر صبح

و نانم را كه جنسش نور خورشيد است

تليت باد خواهم خورد

نفسهايم كه مست ِ عطر ميگون شقايق هاست

تمام جسم و جانم را

ز گرماي خوش مستي پر و آكنده مي سازد

همه ذرات جسم من

به همراه نواي ارغنون ساز فلك

اين بلبلان عاشق باغ فدك

در سماع و رقص مي آيد

پاي در كفش توكل

عصاي زرنشان عشق در دستم

به سمت نور مطلق

به سوي وحدت لاهوتي محتوم

به قصد دوري از اهريمن كثرت

راه مي پويم

نه ترديدي تواند رخنه اي در قلب من يابد

نه اندوهي تواند تيره گرداند فضاي خاطرم را

كه عزم جزم من هرگز

در اين راه داراز ، تغييري نمي يابد

در اين راه و مسير سبز

نوازش بخش چشمانم

ظهور بي افول صنعت ناب خداونديست

گل و بستان ، سور بهار و برگ

درخت و ريشه ، سوگ خزان و مرگ

به چشم من همه پاكند

كه مخلوق خداوندند

همه تفسير آيات عظيم و بكر قرآنند

همه توصيف و تشريح ِ وجود واحد ربند

در اين راهي كه سرتاسر همه پاكيست

چه غم دارد دلم از خستگي هاي تن رنجور

چه ترسي دارد از دور فلك ، از دوري مقصود

كه هر رنجي در اين ره

به سان انگبين و شهد ، شيرين است

نه غم غمگيني آرد

نه شادي زود مي ميرد

نه شب كابوس ساز است و ،

نه روز از غم چو شب تاريك

بدون شايد و اما

به دور از شك و ترديد دوراهي ها

به همرا دلي آرام تر از آسماني صاف

و پايي

راسخ تر از يك كوه

به يمن عزم و آهنگي ، سخت ، چون فولاد

و زير بيرق توحيد

راه مي پويم

به عزم ديدن صبحي سويدائي

به قصد جستجوي يك "من" خالص

سفر تا خويش را آغاز مي سازم

 

دوشنبه 21 اسفند 85

30 دقيقهء نيمه شب

 

سفر تا خویش...