( دوستان عزيز شايد براي خيلي از شما عجيب باشه كه چطور فلاني زود به زود شعر مي گه و وبلاگشو به روز مي كنه. من هميشه اينجوري بودم ممكنه يك مدت طولاني شعري نگم و هم ممكنه شعرها پشت سر هم در ذهن و دلم زاده بشن و روي كاغذ تبلور پيدا كنند.بهرحال هركسي يه جوريه...)

 

هزاران غم دراين سينه تمسخروار مي خندند

به ريش من كه مدت هاست بدون لحظه اي وقفه

ز ناچاري با همه غمهام مي سازم

چه سازم چارهء اين درد ها

اين همه بي هم زبانيها

نه دارويي ، نه تسكيني

همه درد است

دلم در گير و دار عشق خونريزيست

سرم سودايي زلف پريشانيست

دو چشمم مات چشمانيست ، سخت افسونگر

و دستانم به اميد بيان قلب بي تابم

قلم در دست ، اسير شعر غم گشته

ستون هاي نحيف و خستهء جسمم

ندارد تاب ره پويي

چه مي گويم؟

كدامين راه؟

مگر مانده رهي كز سر تشبيه آن به كوره راهي از اميد

نپيمودم

مگر مانده دراين عالم راه و بي راهي

كه با خسته تني مقهور ظلم اين زمين

نپيمودم

مگر كفشي برايم مانده

كه در راه رسيدن تا وجود خويش

نفرسودم

نمي داني كه در پيمودنت اي راه پر چاله چه ها ديدم

تو نشنيدي صداي پچ پچ آن رهگذر را

كه با ديگر كسي مي گفت

ببين بيچاره را

ديوانهء عشقي شده هم پايهء رويا

نمي داند ره و بي راه

نمي فهمد كه آسايش چه طعم دلبري دارد

نمي داند كه عشق و دوستي برپايهء پول است

نمي داند...

هزاران مردم صد دل تمسخروار مي خندند

به ريش من كه مدتهاست بدون وقفه مي ميرم

 

جمعه 4 اسفند 85

3.30 نيمه شب