دو شعر
شب تا سحر
بی تو در دامن شب های سیاه
یک نفس چشم من خسته نمی آرامد
همچنان منتظر بارش نور است به هنگام سحر
و در این بهبوهه نور و سکوت هیچ نمی آساید
بی تو با جام سکوت می زند بادهء دلتنگی را
هر دمی بوسه زند بر لب تنهایی ها
دست در دست غمی تازه شده از نفسش
هردمی کهنه تر از قبل کند جامهء خاکستری خاطره ها
و در این واویلا به تسلای دل خستهء او
نه کسی می آید ، و نه مهتاب به رویش می خندد
همه جا تنهایست ، پراز احساس نمور گریه
و در این بغض نفس گیر سکوت ، لحظه ها می گریند
خسته از این همه تنهایی و بی هم نفسی
به خدا می گوید: ای مظهر توحید و طهارت ای نور
تو چه سان این همه تنهایی را کشیدی بردوش؟
و چنین می گذراند لحظه هایش را ، چه نزدیک و چه دور
کوله بار خاطره های همه سنگین از غم
می کشد بر دوش و می نهد پای در اقلیم خیال
می رود تا سر منزل آسایش و خواب
می رود تا مهتاب ، تا ته آرزوهای محال
این زمان شمع شب افروز اتاقش می رود تا پایان
چون سحر نزدیک است ، و هوا گرگ و میش آلودست
و چنین می گذرد شبهایم ، با دلی نا امید از فردا
همه شب بی خوابست و همه روز خواب آلودست
چهرشنبه 4 بهمن 85
7 غروب
باید رفت
دود غم در چشمم
مي تراود اشكم
مي كند خيس گونهء سردم را
كورسوئي از عقل
همچون شمع سحر در سراشيب افول ، در سر دارم
و فانوس خيال در دستم
مي روم با پاي پياده طرف جاييكه نمي دانم چيست
يا كجاست ، يا چه نامي دارد
فارغ از هر تصميم
فارغ از خوف و رجاء
و به دور از يقين و ترديد
مي روم در راهي كه پراز پيچ و خم است
نه دليل راهي است
و نه كس چشم به راهم مانده
در شبي سرد ، نه از سرما
بلكه از نامردي
همهء جان و تنم مي لرزد
و در اين پائيزان كه پر از زردي نفرت گشته
مي روم سوي بهار
من دگر از باد خزان ، اين همه ويرانگر
اين همه قاتل سبزي اين همه بي ثمري
خسته و دل تنگم
هرچه مي بينم در خود و بيرون از خود
بانگ برمي دارند كه برو
و دراين راه پر از شيب و فراز
لحظه اي از رفتن خود پاي مكش
كه تو پا داري و پاست براي رفتن
تا كي از اين شب پر حيله و نيرنگ دل نكنم
تا كي تسليم سكوت لب بر لب بنهم
تا كي در حسرت عشقي پاك
چشم بر جادوگر شهوت كه طلسمش عالم گيرست
دوزم و حسرت بخورم
به خدا كار بشر اين همه نيرنگ نبود
به خدا برترين لذت او شهوت صرف نبود
به خدا شعر من و ما غمنامهء تزوير نبود
به خدا فاصله ها كمتر بود
به خدا قسمت ما از دنيا اين همه اشك نبود
غصه نبود ، گريه نبود ، آه نبود
فصل ما زرد نبود
چه نمودست بشر با دل خود ، با فطرت خود
واي از اين بي ثمري
داد و بيداد از اين بي خبري
چاره اش چيست ، نمي دانم هيچ
همهء همت من رفتن و رفتن گشته
رفتن از شهوت رفتن تا عشق
رفتن از كشور فكر تا به اقليم شهود
رفتن از اين پايان تا سرآغاز ظهور
تا به سرچشمهء حكمت تا نور و سرور
اين زمان بايد رفت
رفت و هيچ نپرسيد و نگفت :
تا كجا ، تا كي و مقصد چيست؟
اين زمان بايد رفت
بايد رفت
پنجشنبه 5 بهمن 85
1.45 نيمه شب
