این شعر را به یاد شعر مرداب اخوان سرودم. روحش شاد.

ورنه مرداب چه ديده ست به عمر

غير شام سيه و صبح سپيد؟

روز ديگر ز پس روز دگر

همچنان بي ثمر و پوچ و پليد

(اخوان ثالث)

 

 

پشت ديوار فسانه ، بغل جنگل ترديد

خفته مردابي سرد

و چنان تيره و تارست آبش

كه حتي خود او

چهره ساكن و بي جنبش خود را

اندر آن آب نميارد ديد

آنچنان مسخ سكون است كه مفهوم حركت

در دل و ذهن پر از تكرارش شسته شدست

آنچنان بي ثمر و پوچ و پليد به خودش دل بستست

كز خود خالي شده است

بي هويت شده است

وندر گذر ثانيه ها و گذران شب و روز

او به دنبال خود است

آنچنان بي ثمري بر تن و جانش مستوليست

كه دگر حركت خون در رگ و پي هاش متوقف شده است

درد او هم اينست

كه در عين حيات ، مرده و بي جان است

واي عجب درد عظيمي كه بداني در قبر

نيمه جاني و هنوز يوغ حيات بر گردنت سنگين است

واي اگر باز به يادت آيد

چشمه اي بودي ناب

مظهر جوشش آب

و تسلاي گلوي خشكي يا سينهء گرمي

كه طلب مي كرد آب

هر كسي جرعه اي از آب تورا مي نوشيد

دعايت مي كرد

آن زمانها تو همه همت حركت بودي

و سكون در قاموست اندكي جاي نداشت

آن زمانها همه يارانت بودند

و تورا جلوه اي از روح بهشت مي دانستند

هر كسي خواست كه نوشد آبي

لاجرم پيش رخت تا كمر خم مي شد

و كساني هم كه تشنيگيشان افزون بود

سجده اي مي كردند تا كه آبي نوشند

قصهء بدبختي تو هم زين سبب شد آغاز

كم كمك باد غرور در سرت جولان داد

پيش خود گفتي :

( نك منم ينبوع آن آب حيات ) ( اقبال لاهوری )

من همان چشمهء جوشان هستم

كه همه خلق جهان در برم تسليمند

پيش من سجده كناند و به ستايش مشغول

آنچنان نخوت فرعوني تو افزون شد

كه ببستي بر همه آب

و از اين بي رحمي و نخوت ، مردم

دل شكسته گشتند

با لبي تشنه و قلبي خسته

در پي آب زمين را كندند

چاه از پي چاه برپا شد

بعد از آن چشمهء مغرور دگر هيچ زمان

تشنگان را ملاقات نكرد

و دگر از لب آن چشمهء مغرور كسي آب نخورد

تا كه انبارشد آن آب و چشمه

مثل يك بركه به دور خود پيچيد

و زحركت افتاد

آنقدر ساكن شد كه همه گند و تعفن گرديد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

و كنون اورا

نه غروري باقيست

 و نه ياري

هردو را از كف داد

و چنين گشت كه آن چشمه چو مردابي شد

 

سه شنبه 3 بهمن 85

1.30 نيمه شب