با تو هستم ای عشق
عشق این حس غریب
این ، همه دلتنگی
این ، در عین جاذبه همه بی وزنی
این ، همه شدت شوق
این ، به دور از شهوت
می تراود در من
و تنم را گرم چون گرمی ظهر تابستان
می پوید
و چنان خون به رگم می جوشد
او همه ضد و نقیض است برای هر کس
گاه خوف است و گهی عین رجاء
من نمی دانم که چه نامم اورا
و چه گویم اورا
چون همه احساس است
پر مایه ترین شاعر هم دربیانش لنگ است
و همه می دانند که حتی افسون کلام
پیش او ناچیز است
با تو هستم ای عشق
که چنان زنجیری پیچیدی بر پای دلم
با تو هستم که همه اوج و فرودم از توست
با تو هستم که همه شوق منی
من چه گویم با تو ؟
که خودت می دانی همهء قلب مرا
ای خدای قلبم ، ای همه امیدم
فصل بی تو ماندن مرگ است
و همه بیزاری است
ز خود و دیگرها
همه تصویر پر از وحشت تنهاییست
همه بی هم نفسیست
بی تو ماندن مرگ است
با تو هستم ای عشق
که همه روز و شبم با تو معنا گیرد
بی تو برگی زردم که در آغوش خزان
چون حجمی زرد می میرم
بعد از آن می افتم بی تفاوت در گور
در گور زمین که همه تاریکیست
و همه لاشهء پر خش خش برگ زرد است
با تو هستم ای عشق
ای همه نور امید ، ای همه زیبایی
با تو باشم سبزم
چون بهاران سرخوش
و پر از زمزمه رویش برگ
که در آغوش بهار مثل یک معشوقه
گرم می آرامد
و همه هستی اش از شوق ظهور سبزی
مست و دیوانه شود
و زیر لب طعنه زنان با خزان می گوید:
تو و آن باد پراز ولوله ات
تا ابد منحوسید
تا که دنیا دنیاست
لعن و نفرین همه برگان با شما می ماند
و خزان با تلخندی زیر لب می گوید:
که تو هم باز شکارم گردی
ودوباره داغ زردی را به دلت می نهم و می سوزی
با تو هستم ای عشق...
شنبه 30 دی ماه 85
ساعت 7.30 غروب
