هواي گريه دارد در اين غروب قلبم

و بغض تلخ و سردي نشسته در گلويم

در اين هواي زردي كه هديهء خزان است

نشسته ام منتظر ، در انتظار ياري

نمي شود نگريم به حال زاره زارم

چرا كه بي تو انگار در انتظار مرگم

نبودي و نديدي كه بي تو من چه سانم

چو برگ بي درختم ، چو زردي خزانم

تو آمدي و خورشيد دوباره سهم من شد

دوباره قلب خنديد دوباره عشق جوشيد

چنان تو ناب بودي كه باورم نمي شد

به روي من بخندي ، براي من بماني

چه گويم از روزگار!! نيامده تو رفتي

مرا به باد دادي كه دل به من نبستي

دوباره اشكهايم ز چشم من روان شد

دوباره لشكر غم به سوي من دوان شد

امان از اين روزگار!! هميشه دل شكسته

هميشه عاشقان را درون خود شكسته

امان از اين انتظار!! چه تلخ و سرد و پوچ است

هميشه رنگ خون است ، هميشه پر جنون است

خدا دگر نمانده به جان من تواني

كه جان جان من رفت ، چه جان بي وفائي

خدا مرا رها كن ز بند اين زندگي

كه من دگر خسته ام ز دست زندگاني