بيداد شب
دل پر از زخم است از بيداد شب
از سكوت پر ز تنهايي شب
در سكوتي كز هزاران فرياد و غوغا بدتر است
مي شمارد لحظه هايي را كه سنگين مي رود
آنقدر سنگين كه بار وزنشان
مي نمياد قامتش را چون كمان
مي شود اندوه همدم تنهائيش
بانگ سگها مي شود لالائيش
مي شود كابوس خوابهاي رويائيش
مرز بين واقعيت تا توهم معلوم نيست
هيچ رنگي جز سياهي محتوم نيست
گاه مرگ باورست و اعتقاد
گاه رويارويست با انحطاط
گاه دل مردگي ، افسردگي
گاه احساسي پر از بيهودگي
وقت دل بستن به احساسي عجيب
وقت دل كندن ز صدقست و فريب
وه كه اين ساعت كجا بايد دويد
از چه بايد دور شد ، از كه بايد دل بريد
در چنين تاريكي ظلمت فزا
واقعيت چيست ؟ وهم و فكر چيست؟
ناجوانمردانه شب بر ما بتاخت
نرمي احساسمان را سنگ كرد
رنگمان يك رنگ بود ، صد رنگ كرد
خانه هاي عشق را ويران نمود
حس خوب دوستي را پنهان نمود
جاي عشقها سكه نشست
بعد از اين جابه جايي قلبها در هم شكست
گشت سكه رونق بازارها
مرد ديگر قصه فرهادها
بعد از آن ديگر كسي عاشق نشد
بر طلسم شب كسي فاتح نشد
همچنان در امتداد شب در حركتيم
مي رويم و مي رويم و مي رويم
مي رويم و همچنان از خود پنهان مي كنيم
كه گرفتار و اسير اين شبيم
تا كي از اين شب فراتر ننگريم
تا كجا با نفس سركش همرهيم
شب همان نفس است در قاموس ما
اين زمان شهوت شده ناموس ما
واي اگر ديگر به فطرت ننگريم
واي اگر آيينه خودبيني خود نشكنيم
واي اگر با اهل دل دشمن شويم
واي اگر با عفريت دنيا همبستر شويم
واي اگر گردد هوسها همدم و دمساز ما
واي اگر شهوت شود همراز ما
واي اگر........
وقت آن آمد كه دستي برزنيم
چنگ و ني را پرده اي ديگر زنيم
در سماء آييم از نواي دف و ني
تير گردانيم سرماي دي
سوز دلهامان زند آتش بر دامان شب
آتشي شب سوز و پر تاب و تب
بشكنيم بت هاي تزوير و غرور
سر دهيم آواز آزادي و شور
كاش مي ديدم چنين روزي به چشم
مرگ شهوت ، مرگ نامردي و خشم
سه شنبه 12 دي ماه 85
ساعت 11.20شب

