تو در تمام وجودم شكفته اي يار

به سان يك گل زنبق به كوچه باغ بهار

براي گفتن تو زبانم خجل مانده

كه نيست عشق تورا جاي صحبت بسيار

فقط به خاطر تو ، من شعر مي سرايم و بس

كه ذهن من تهي گشته از فكر و صحبت اغيار

دوباره قرعهء هستي به نام شخصي خورد

كه گشته بود تكبر به جاي عشق با او يار

دوباره عشق سراغ غريبه اي آمد

كه باتمام وجودش شد آشنا با يار

من آن غريبهء مغرور خار در پايم

كه دست مهربان تو درآورد ، پايم از آن خار

منم كه با تمامي احساس عاشق تو شدم

كه نيست قسمت قلبم به جز وفا با يار

چرا به چشم قشنگت نشسته غصه و درد

كه حامي دل عشاق خود خداست ، اي يار

دو بوسه بر لب لعلت كه همچو چشمهء نوش است

شده خيال شب و روز ، ز صبر برده قرار

 

سه شنبه 13 مرداد ۸۳

 

مانیا

تقدیم به مانیا که انگیزه ام برای دوباره شعر گفتن شد

مانيا آمد و با آمدنش

آتش خفته به خاكستر شعرم به فلك شعله كشيد

گل احساس مرا آبي داد

غنچه هاي دل من باز شكفت

شاخه هاي دل من آسماني شد و تا چشمهء خورشيد رسيد

ريشه در نرمي احساس دواند

بر سر چشمهء سعدي ، گلويي تر كرد

با زلال غزل خواجه شيراز وضويي بگرفت

و به مهراب غزلهاي پر از معني مولانا سجده بر خاك نهاد

سوره هاي غزل حافظ را به شيوايي شعر طاهر خواند

چو سنائي به ثنا گويي حق لب بگشود

چون شكوه سخن فردوسي ز ركوعش برخاست

و قنوتش را به شورانگيزي شعر عطار ، زير لب زمزمه كرد

همچو صائب به سلامش گوهر معني سفت

و عراقي وار عاشقانه غرق نيايش گرديد

با خدا بيعت كرد

بيعتي با قيمت جان

تا فراموش نگردد او را

چه كسي رويش احساسش را در دلش زنده نمود

 

24 آذر ماه 1385

ساعت 40 دقيقهء بامداد

 

 

 

ای یار

به نام خدا

 

خواستم ياد تو را زنده كنم در تن و جانم اي يار

خواستم نام تو باشد بركت خوانم اي يار

خواستم ياد تو را مونس و يارم سازم

زين سبب در پي تو چو آهوان دوانم اي يار

خواستم دلگرمي تو يار من در غم دوران گردد

تا شود راست ، پشت زغم همچو كمانم اي يار

خواستم نام تو باشد ورد زبانم شب و روز

غير از اين نام نيايد نام دگر بيرون زدهانم اي يار

خواستم از دل خود با تو بگويم شايد

آگاه شوي ز اسرار نهانم اي يار

خواستم دل به تو بندم تا كه خلاصي يابم از غم و درد

گريه ام خنده شود ، شوق شود ، آه و فغانم اي يار

خواستم حك كنم اين شعر درون دل خويش

كه براي تو ديوانه و رسواي جهانم اي يار

 

شنبه 13 فروردين 84

ساعت 11.30 شب

يك شعر

داغ حسرت

نور عشق از غروب خويش طالع شد

با برق خيره كنندهء خشم ، بر شب بعد از آن غروب فائق شد

با صدايي بلند از ثلالهء صوت

بر سكوت سترون و نوميد با سلاح ترانه فاتح شد

بار ديگر هزار چهرهء عشق

با هزاران دوز و فريب ، بر دلي پر غرور غالب شد

با دلي پر اميد ، به پشتوانهء عقل

رهسپار هزار توي خطر ، عاقبت سرنهاد و راغب شد

زلال چشم كبودش ، به اشك زمزم شد

ولي دل چو كويرش درآرزوي آبي بماند و يائس شد

چو عشق باشد و خاموش باشي و برلب نيآوري اسرار

ز عاشقي دوري ، اگر چه بر دل اين قوم اين مقوله حادث شد

نور عشق از غروب خويش طالع شد

 

داغ حسرت

تمام خستگي هايم ز تن بيرون بيرون رود ، چون تو را آرم به ياد

هيچ مي داني كه عشقت ، تار و پود عقل من داده به باد

مستي من با هستي تو گشته قرين

هستي من با باده نوشي از جام چشمان تو ، گشته چه شاد

خاطرم را عشق تو تسخير كرده وين عجب

ياد تو داغي ز عشق ، بر قلب و روح من نهاد

آسمانها را به يادت تا سحر مي كاوم و مي پرورم

فكر چشمانت كه نور عشق را بر شب تاريك من فتاد

خواب با چشمان من قهر است و به جايش تا به صبح

اشك با چشمان من رفيق است و مي نمايد از تو ياد

بر لبم جاري شود نام عزيزت دم به دم

نام تو مي دهد گرمي به قلبم هر شبي تا بامداد

در نبود بوسه ات بر لبم همواره داغ حسرت است

آن لبان ظالمت اين داغ بر لبان من نهاد

پنجشنبه ۴ فروردين ۸۴

ساعت ۱۱ شب

چو دريايي پر از طوفان ، دلم در جنب و جوشست و

نفسهايم چنان تند است كه آرامي ندارد سينه سردم

به ياد نرگس مستش در اين سرما ، نفس هايم مجسم مي كند او را

خيالم در پي ترسيم چشمانش ، چنان بهزاد محو رنگهاي بوم نقاشيست

چه افسوني نهفته در صدايش ، چه آهنگي نوازد فرم لبهايش

كه گوشم غير از آهنگ خوش آواي گفتارش نمي فهمد

تنم مي لرزد از شوق و نشاط لحظهء ديدار

دلم ، دستم ندارد ياراي جنبيدن

كه بس سنگين شده جريان خون ، ميان جوي رگهايم

هزاران زخم اين دل ، ز ناوك هاي مژگانش به تن دارد

كه آرش خانه كرده در ميان چشم بيمارش

و هردم مي كشد كمان تند ابرويش به سوي قلب بي تابم

چه بي تاب است اين چشم ، براي لحظه ديدار

كه بي پاسخ گذارد ، نگاه مات مردم را

چه در سر دارد اين دل براي لحظهء ديدار

چه بي پروا شده چشمم كه دنبال نگاه اوست

نمي بيند مگر خون را ميان اشكبارانش

چه نزديك است لحظه ديدار

چه شوقي دارد اين پاها براي رسيدن تا وعده گاه يار

چه آشوبيست در دل ، چه غوغاييست در سر

كه با كوچكترين تك تك ساعت هراس و شور و غوغايش فزون گردد

چه مي گويد دلم با خود

چه خواهد گفت در لحظهء ديدار

كه خود داند ، زبان الكن شود

و بس سنگين شود لبها به حكم لحظهء ديدار

چنان سنگين كه حتي ، ندارد ياراي خنديدن

ندارد تاب گفتن را

تو انگاري كه زندانيست زبانم ، ميان ديوار دندانها

از آن بدتر گلويم چون بيابان خشك و بي آبست

و مي سوزد ز گرماي نگاه مهرآسايش

ز دل ديگر نگو، كه چون سيري ميان سركه مي جوشد

خدايا ، پروردگارا ، چه حال است اين؟

چه حال است اين كه همچون تكه چوبي خشك و بي جانم

نفسهايم همه تكرار اسم اوست

ولي افسوس ندارد زبانم ياراي گفتن را

چه خمري دارد آن چشمش خدايا

كه ساغرگونه مي بيند همه جانم نگاهش را

و گيسويش چنان زنجير پيچيده به گرد دست و پاهايم

ندارم قدرتي حتي كه يك لحظه بيانديشم به غير او

نه دارم پاي رفتن را ، نه دارم تاب ماندن را

چه خاكي برسر افشانم ، چه گويم لعنت دل را

چه سازم حريق شعله ور در سينه ام را

مگر چشمم رسد فرياد

مگر چشمم بگويد با نگاه او ، كه من قد جهاني دوستش دارم

 

چهارشنبه 15 آذر 85

ساعت 30 دقيقه بامداد

 

نفسم خسته است و بوي خواب مي دهد

هردم نهال خستگيم را آب مي دهد

پا به هركجا كه مي نهم اوبا سلاح خوف

انگار كل وجود مرا تاب مي دهد

در لحظه هاي نااميدي و افسوس و درد و غم

من را نهيب سوي فسون شراب مي دهد

تا هركجا كه رفته ام اي دوست با من است

هردم به چهره زردم از نو نقاب مي دهد

گويي كه با منست و عجين شده با روح و جان من

تاوان يك لحظه شادي من را با عتاب مي دهد

نايي نمانده درون روح و روان فسرده ام

كآيينه مرا به مسخره نشان قاب مي دهد

در حيرتم ز عقل و دل خويش كز ازل

هردو به كشتن آن يك فتوي ، صواب مي دهد

باري كجا روم به كه گويم كه تشنه ام

هر صورتي اشاره مرا سوي مي ناب مي دهد

صهبا براي من همچو آب گشته است

اري دلم به دلخوشي خويش تن به آب مي دهد

بگذشت دوره جواني و سرخوشي و عيش

اكنون فقط لباس خاطره ها بوي شاب مي دهد

 

 

15 آذر 1385

ساعت 12 شب

 

 

چشم تو

 

چنان مست نگاه گرم تو گشتم

كه خورشيد جهان گستر به پيش چشم من همچو فانوسيست

چنان آواره چشمان مست تو گشتم

كه مجنون اينچنين در وادي عشقش آوارهء دشت و صحرا نيست

چنان از عمق چشمانت مرا صدا كردي

كه هردم همچو بلبل آواز سردادم كه تو از آن من هستي

چه ديدم در درون چشم تو

كه با خود ناشناس و با تو انگاري كه صد سال است آشنا گشتم

چه مي گويد دوچشمت با نگاه من

كه هر لحظه سكوتش لبريز فريادست

در اين فرياد بشنو صدايي كه با اخلاص مي گويد

كه من ديوانه ام ، ديوانهء چشم سياه تو

و هر دم ضجه اي از عمق جانم سر كشد بيرون

كه من از جنس عاشقان پاك دورانم

نفس در سينه ام حبس است

كه او از شرم نگاه تو ندارد تاب بيرون آمدن از من

چه افسونيست در تو

كه با يك غمزه بردي زين مغرور ، دلش را ، آرام جانش را

چه كردي با من اي چشم سيه

كه بي پروا نمايان كرده اين دل عمق حس و حالش را

چه افسوني به گرداگرد مژگانت نشسته

كه كرده خانه عقلم به آني غرقه در طوفان

چه طوفاني كه سرتاسر همه رسوايي عقل است

همه عشق است و مابقي پوچ است

چه گويم كه تير چشم تو چون بر دل ديوانه ام زد زخم

چه گويم از اشك چشمانم كه غرق خون دل گشته

چه گويم من............

نمي دانم ، نمي دانم؟

15 آذر ماه 1385

48 دقيقه بامداد

 

خزان

خزان است اين كه مي ريزد ز دستان درختان برگ ها را

زمين است اين كه مي بلعد شاخه ها و ساقه هاي خشك درختان را

آري اكنون مطلع زمهرير است و پايان سبزيها

كنون آغاز زردي در ميان برگهاي سبز و آغازي براي مرگ

به جرم خستگي از زندگي اين سبز برگان زرد مي گريند

چرا اينك كسي از نوبهاران آوازي نمي خواند

چرا هرلحظه افسون مرگ است و سكوت از وحشت فردا

كه كس دستي نمي يازد سوي اين گلبرگهاي غمگن و مغرور

نگاه سرخ غنچه هاي تازه ، اكنون زردي مرگ است

بيابان پرور است اين پاييز

كه با بادي ، تكاني مي دهد پيكر مرعوب گلها را

كه بازآرد ياد مرگ را در دل غنچه ها اينك

چه اندوهي نشسته بر دل اين خاك پوشيده از برگ

كه گشته گور برگ و زندانبان غنچه ها اينك

چرا كس سراغي نمي گيرد از باد بهاران ، آن تسلا بخش

چرا فريادهاي نشسته در گلو ، به ناگه بغض مي گردد

چرا كس ندارد ياراي شكست افسون پاييزي

مگر همه مردند ، در اندوه شب رسواي پاييزي

چه شد آواز گرم بلبلان در بين گلها

چه شد گرماي دلهامان

چه شد آواز خوش آهنگ پرستو ها

چرا اينك چنين سرد است

چرا اينك فسرده شاخه هاي برگ پرور

در اندوهي ز جنس نااميدي ، ياس

چه مي پرسي

چه مي پرسي كه اينك موسم پاييز و آغاز خزان است.

تقدیم به همه کسانی که شعر را دوست دارند و با عمق جانشان آن را درک می کنند

 

در اين ماتم سراي سرد و پر تزوير

در اين خاموشي تلخ و بي پايان

در اين نامردبازاري که هر دم خنجري از پشت به استقبال مي آيد

در اين بيغولهء نحس و پروحشت

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين اندوه دامنگير بر دامان هرکس

در اين افسون پر شهوت

 در اين خاکي که خون مردمان چون رود جاريست

در اين بيماري واگير کبر و نخوت و ترديد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين واپس توان اين زمين پير

در اين زندان سرد کينه و نفرت

در اين انبوهي دوز و دغل که پشت چهرهء اين مردمان جبهه مي گيرد

در اين ناکجا آباد بي درو پيکر

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دراين خوابي که کابوسيست بي پايان

در اين راهي که هردم

زيرپايت گل چاه مي رويد

در اين خاکي که رنگ طوسي مانده از خاکستر تدفين قمري هاست

در اين واپس گراييهاي بي حاصل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

در اين جنگ بقا بر سر تکه ناني بيشتر

در اين ساعت که حتي مرگ گواراتر از آب زندگي باشد

در اين فاسد سرايي که جزاي عشق تکفير است

در اين سوگ نشسته در گلو و دل

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

به دنبال کسي که يک لحظه خود را درون ديگري بيند

به دنبال کسي يا دست گرمي کز سر احسان

نوازد زخم ديرين جدايي از فطرت انسان

به دنبال کسي که با صداي پر از حجب و حيا

به گوشت آرام مي گويد که آري من دوستت دارم

نه با عقلم که با پندار و احساسم

به دنبال دلي از محبت لبريز و از مهر و وفا آکنده و مشحون

به دنبال گرمي دستي که بر گيسوان ژوليده از غم بي همزبانيها

شانه اي از عشق اندازد باز مي گردد

دلم دنبال قلبي گرم مي گردد

 

یک شعر

مرا در دام خود آورده این عشق

مرا مسحور و شیدا کرده این عشق

ندانم درددل با که گویم

مرا تنهای تنها کرده این عشق

به سامان دل بیچاره من

کسی نآید ، مرا مردم گریزان کرده این عشق

مرا بی چشم یارم زندگی مرگ

بدون او ، مرگم را مسجل کرده این عشق

ندانستم گرفتار نگاهی و کمان ابرویی گردم به ناگاه

ز عشق این نگه ، کمانی پیکرم کرده این عشق

ز شب تا روز اختر می شمارم

تمام آسمان را شهر یارم کرده این عشق

مرا با دردهای خویش تنها می گذارد

مرا تنها و بی پروا کرده این عشق

ز اندوه دوری نگارم در عذابم

مرا مجنون این لیلا کرده این عشق

ندارم طاقت دوری خدایا دریاب دل را

که بی تابی دل را دو صد چندان کرده این عشق

به قدر بوسه ای لااقل دل را صفا ده

که دل را حسرتش همچون بیابان کرده این عشق

آذر ماه ۸۳

یک شعر

ُُُُُُُُقصه ام ، قصهء عشق است ، بخوان

ناله ام ، نالهء درد است ، بدان

هستی ام رنگ کبود است ولی طوسی سرد

باقی عمر من ، معطل یک آری توست ، بمان

جگر از سوز درون سوخته و آتشش دل را هم

شب من رنگ خونین غم است ، آن را برهان

اشک من حاصل یک عمر غم است ، آری او

هستی اش بهر جفا بر من و توست ، خوب بدان

سالها ساز دل من کوک نبود

بهر ساز دل من نغمه ای در شور بخوان

آسمان تشنه است ، تشنه خون زمین

تیرش از جنس غصهء سرد است ، بران

شامها بی تو سحر شد ولی تلخ و دور

از برای تلخی این ثانیه ها هم که شده ، لحظه ای باز بمان

جمعه ۲۱ مهر ۸۴

از دل تنگ آزرده ز تاراج زمان

بکشم آه که سوزد ، پر و بال خزان

نفسم گرمی از اخلاص درونم گیرد

شعله اش گرم ، چو آتش لرزان

آتشین شعله شوقم که به آذر ماند

چو کشد آه به آتش بکشد ، تابوت مکان

ساعتی نیست که بی نام عزیزش نکنم پیراهن چاک

زانکه در سینه من اوست که می بخشد جان

با لبی تشنه به دنبال سرابی موهوم

آنقدر جهد نمودم که شدم ز همه خلق رمان

طاقتم طاق شد از بس که ندیدم او را

کام جان تلخ شد از دست زمان ، این نادان

سالها بود که از عشق ندیدم رویی

حال با عشق عجینم ، عشق ، این بار گران

در نهانخانه دل یاد تو شد  مونس من

چونکه صاحب آن خانه توئی ، من مهمان

وقت آنست که از چهره نقاب اندازی

تا به آشفتگی گیسو ، بکنی درددلم را درمان

تو مرا محو نگاهی کردی

کز ازل بود ، دلیل خلق انسان

یکشنبه ۲۲ شهریور ۸۳

یک شعر

چقدر تنهای تنهایم بدون تو

چقدر غمگین و بی تابم بدون تو

همیشه بار غمها را به دوش خود مثال کوه می بینم

پر از احساس تنهایی پر از تاریکیم بدون تو

دلم نومید ، سرم پر از اندیشه های تلخ و بی پایان

نفس سرد است و بی پایان شده سیل اشکهایم بدون تو

تو کی می آیی و از اوج تنهایی مرا در آغوش گرمت می فشاری

که من روزم را با خیال همین رویا به شبها می سپارم بدون تو

مرا دریاب و بدور از قیدهای بی خودی در چشم من بنگر

نگه کن تا چه حد من بی پر و بالم بدون تو

مرا از تاریکی شبهای غم تا روز خوب با تو بودن رهنمون گردان

که من دیگر تاب تاریکی را نمی آرم بدون تو

نفسهایم شده تکرار اسمت ای رفیق لحظه های من

که من محتاج عکس چشمان توام بدون تو

یک شعر

به یاد چشم قشنگی

به یاد حس غریبی

                                چو ابر باریدم ، چو ماه تابیدم

به عشق خنده زدم من

به غصه طعنه زدم من

                             چو مهر و خورشیدم ، چو عشق ، جاویدم

چه آه ها که کشیدم

چه طعنه ها که شنیدم

                          ز پای من ننشستم ، ز عشق او نرمیدم

چه اشکها که فشاندم

چه پیام ها که رساندم

                        به دل امید نشاندم ، ز سینه یاس رهاندم

چه روز ها که سرآمد

چه شام ها که نیامد

                       به شب ستاره شمردم ، به روز گریه نمودم

به جز تو هیچ ندیدم

فقط صدای دوست شنیدم

                     به جسم درد نشاندم ، به جان عذاب خریدم

به مژه تیر پراندی

به چشم غمزده دواندی

                   که دست ، سپر نکردم ، که دل فدای تو کردم

غرور را تو شکستی

شکسته را تو نبستی

                  شکستی و نشکستم ، رماندی و نرمیدم

چه نازه ها که نمودی

چه عشوه ها که نکردی

                منم که ناز خریدم ، نیازمند تو بودم

کنون به مهر دوا کن

                      تمام غصه و دردم

ز لب شراب بده

                    که عاشقانه ، به انتظار تو نشستم

                                              یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۳

غزل انسان

ما اسیریم به افسون زمان

بندی و ملعبه دست مکان

ساعتی نیست که از کردهء خود باز پشیمان نشویم

متحیر ز همینم که چرا بر ما ، نام نهادند انسان

خسته از غصه و انگار به غم محتاجیم

به سرآریم زمان را و ندانیم چه سان

با همه بی خبری مدعی دانایی

به همه کس خرده بگیریم و بگوییم نادان

به گناهان خود هرگز اقرار نکردیم که ما

سر فرو برده به برفیم به سان کبکان

فقط آن دم به خدا روی نماییم و خدایا بکنیم

که به تقصیر خود افتاده ایم در چاه غمان

گاه و بی گاه دم از عشق زند دلهامان

چو شود سخت عشق دلدار فروشیم ارزان

ما همه بنده امیال درونیم و بازیچه دست شهوت

زین سبب همه شب کابوس ببینیم و بگوییم هذیان

دل ما آلوده به عجب و حرص و حسادت گشته

ز همین روی دل صاف چو آیینه ما گشته گران

سالها بگذرد و عمر گرانمایه رود

حسرت و درد بماند به دل و دستی لرزان

همهء هستی ما معطل یک حادثه شد

آدم آمد به زمین و افتاد به زندان زمان

یک شعر

غم ز حد بیرون شد و قلبم میان غصه ها در گل نشست

زین نشستن جان من حسرت زده ، در خود شکست

شامها بگذشت و روزان کم کمک از یاد رفت

عمر رفت و غصه ماند و اشک در چشمم حلقه بست

خاطرم گم شد در انبوه فکرهای پوچ و عبث

آسمان بر من غضب کرد و غرورم را بارها در هم شکست

گفتم از جور و جفای این زمانه بر خدا عارض شوم

گفت خود کردی خطا و عمر را دادی ز دست

خواستم از افسون گردون با دعا فارق شوم

برق و آتش بر سرم بارید ، دست دعا در زنجیر بست

با صدایی پر ز اندوه و ملالت ، بالبانی غمزده

از ته دل نفرین نمودم بر روزگار رذل و پست

ناگهان تو آمدی و شور و شادی به قلبم بازگشت

دل پر از عشق آمد و از بار غم آزاد گشت

آمدی و پردهء شب را با برق دو چشمت آتش زدی

شیشهء غم را درون قلب من ، سنگ نگاه تو شکست

رنگ این دنیا برای من سیاهی بود و فرداها غریب

عشق تو رنگ فرداها را سفیدی کرد و بر شبها دل نبست

یک شعر ، یک دنیا عشق

تقدیم به مهسا از ارومیه

من و بی تابی شبهای دراز دوری

من و بی هم نفسی ُ بی حوصلگی ُ محجوری

من و عشق نگران ُ شادی و عیش گذران

من و این بار گران ُ مستی و مستوری

من و در عین جنون عقل نمایان کردن

من و با عقل و دل خویش مدارا ز سر مجبوری

من و بر صحبت اغیار تحمل کردن

من و از درد و غم خویش نگفتن ز سر مغروری

من و بی شائبه با یار تولا کردن

من و با فکر لبش دلخوشی و بی منظوری

من و بد مستی شبهای بدون تو ماندن

من و از هم سخنی با غیر تو اجتناب و دوری

 

یک شعر

راه این شهر چه تنگ است و غریب

که من تشنه پی آب ، راه بردم به فریب

سالها خسته و بی تاب و توان دل بستم

به نیایش ، به خدا ، به خدا ، این حس قریب

همسفر با غم و تنهایی و عصیان بودم

پای من عشق و عصایم چوب نهیب

صورتم قرمز و خونیست نه از عشرت و عیش

بلکه از آتش و عشق و از خوف رقیب

رهسپار از وطن خویش سوی موطن خون

خون چکان از سر و رو ، همه به شوق حبیب

باغ سبز دل من سوخت از رشک خزان

مگرم روی مه پیکر تو باشد بر این درد همچو طبیب

 

یک شعر

زندگی در جریان است و من غمزده بی حوصله ام ، تلخ و غمناک

روزها از پس هم می گذرند و من ، دلزده از چرخش زمین و افلاک

گاه از غصه دوری تو در رنجم و گاه از فکر و خیالت سرشار

گاه از عشق دو چشمان تو لبریزم و گاه از غم با تو نبودن ، همبستر خاک

گاه به امید داشتنت اندک شوقی به دلم می جوشد

گاه در حسرت لبهای تو جانم به لبم می رسد ، حسرتی بس دردناک

گاه با ماه رخت هم سخنم گاه با شام گیسوی تو ، هم صحبت

گر از این غم به جنون سیر کند عقل من ای یار ، چه باک

یارب به که گویم که بار غم دوری او قد جهان سنگین است

این غم بی رحم می پیچد بر دل من چو پیچک بر پیکر تاک

دلبرم ، کاش به غم می گفتی دست از سر من بردارد

کاش در عوض غم دست تو بود بر سر من ، گرم و پاک

چه شود گر ز سر مهر و وفا بوسه ای گرم نثارم سازی

که تو بوسه بر من  زنی و باز غم در دل من باقی باشد ، حاشاک

 

دفتر

به پایان می برم این دفتر ناامیدی و نازندگانی را

به پایان می برم این درد را این زخم ، این کابوس قدیمی را

به پایان می برم این درد جانسوز نهان در پیشگاه خلق را

                                                     این درد آسمانی را

به پایان می برم تا بگذرم از خویش و گم گردم در انبوه سیاهی ها

به پایان می برم تا بشکنم در خود جدار سخت این جدائیها

به پایان می برم تا پر گیرم تا آنسوی این منظومه وحشت

                                                    به آنسوی سرزمین کینه و نفرت

به پایان می برم تا آسمان را با خورشید سرخ عشقم بسوزانم

بسوزانم که تا یک دم نفس را در سینه این مردمان ، حبس گردانم

به پایان می برم تا بشکافم و بپیمایم ، اقیانوس تنهایی انسان

به یاری عصای آهنی و سخت افکارم

به پایان می برم شاید ببینم نور عشق را در عمق چشمانش

نه با چشمم که با پندار و احساسم

                            به پایان می برم دفتر.......

 

یک شعر

آن دم که عشق آید و بنیاد هستی ات دهد بر باد

دگر چه جای عقل،که هر چه بادا ، باد

چه شد که من به نگاهی دلم ز کف دادم

کسی به درد نهان سوز همچو من دچار مباد

به گوش عالم و آدم رسید ضجه من

مگر به گوش کسی که دلی به عشق نداد

در عنفوان جوانی ، جوان به عشق شدم

که عشق پاک درونم ، نثار دلبر باد

کنون که کنه وجودم ز عشق پر گشته

به معجزه ، حدیث تمنا ، نوشته ام بر باد

بدون چشم سیاهش که روز چون شب یلداست

دلم دعا کند که خدایا به چشم دوست سحر باد

نماند در من مسکین قرار و آرامی

که هرچه بود اشک شد و به خاک آن گل داد

اساس بودن من از وجود اوست پابرجا

که بر وجود عزیزش هزار احسن باد

اسیر عشق شدم ، خود ندانستم

که رنگ و روی پریده ، خبر به مردم داد

 

یک شعر

من و دلواپسی بی تو تنها ماندن

من و بی حوصلگی،خستگی و در پس خاطره ها جا ماندن

من و هم صحبتی با چهره سرد آینه ها

من و بی تو در گذران ثانیه ها واماندن

من و دوری ز خلائق ،تارک دنیا گشتن

بی تو خسته ز تکرار شب و روز ،باز به امید فردا ماندن

من و بی صبری و دلزدگی از همه دنیا بی تو

من و بی رحمی هجران و با این همه واله و شیدا ماندن

من و کابوس جدائی ز غم عشق تو لبریز جنون

من و در راه رسیدن به لعل لبت محکم و پابرجاماندن

من و رفتن به در میکده و با جام تهی برگشتن

من و از شدت عشق چون شمع تا سحر بی حرکت و سرپا ماندن

من و این بار گران ،این همه تنها ماندن

من و در فکر و خیال رخ یار تا دم صبح همچنان محو تماشا ماندن

من و دوری ز تو صورت ماهت ای یار

من و در حسرت بوسیدن تو دلخوش به رویا ماندن

من و امید وصالت که همه شوق من است

من و از درد فراق،مجنون تو لیلا ماندن

من و از فکر دو چشم تو حسرت خوردن

من و در تنهایی خود ماندن و تنها ماندن

چرا از عشق می گویم،چرا با غصه می سازم

چرا با حسرت و بغض نهفته در گلو،باز می خندم

چرا با آبی این آسمان،با سبزی این باغ و بستان،آرامش نمی گیرم

چرا من اینچنین در خود فرو مردم

                                  چه ساده من به ناپاکی این ماتم سرای پیرو بی بنیاد تن دادم

چرا افسرده و خستم

چرا بیهوده به گرداگرد خویش می لولم

چرا دل بر صاحب این آسمان،این کهکشان هرگز نمی بندم

چرا با دیگران یا بالاتر ازآن ،با خود چنین بیگانه ام

                              چه آسان باختم این بازی از پیش بازی کرده را آری

چرا این لامروت قلب من یک دم آرامش نمی گیرد

چرا این پریشان خاطرم ،یک دم فراموشی به یادش نمی آید

چرا در سرزمین چشم من،سال خشکسالی هرگز نمی آید

چرا در فکر من نور امیدی به آینده نمی تابد

                        چه ارزان داده ام گرمای تابستان قلبم را به سرمای زمستان این غمها

         نمی دانم چرا

       نمی دانم    نمی دانم.........

 
به شهر من همه آشفته حالند
همه دیوانه،مست و بی قرارند
دگر عشقی نمانده در دلشان
چو شب تاریک گشته روزهاشان
درخت دوستی ار بیخ کنده
به جای گل،درخت خار رسته
نه مهری ،نه محبت در نگاهی
همه آواره،اسیر بی پناهی
به زندان بلا همواره در بند
به جرم بی خدایی گشته در بند
در و دیوار شهر من پر ز خون است
ز خون فرهاد و شیرین ،این جنون است
نه امیدی که در دلها بماند
نه خورشیدی که بر این شب بتابد
به جرم عاشقی هر کس بگیرند
به شکرانه،وضوی خون بگیرند
چنان سنگین بساط شب شده پهن
که از ترسش روز در دلها مانده در رهن
چه طاغوتی که سرتاسر ننگ و ننگ است
به عین دل سیاهی ،رفتارها پر ز رنگ است
به شهر من فریب و نفرت قریب است
که عشق و عاطفه با مردم غریب است
خداوندا به درد بی کسان رس
که دو عاشق به شهر مردگان بس
 

شب که تاریک است و راه ها عین خطر،مقصد دور
رهنمایی بنما تا ز زمین غم و اندوه و ملال پرکشم تا به اقلیم سرور
راه ها مه زده،جنگل غرق تاریکی و مرگ گواراتر از آب حیات
هستی ام ده که شوم تا به ابد شرمنده آن منبع نور
گرچه از ساغر و می رنگ وفا رفته و خون دل ما بر جا مانده
همچنان سنگر ما بهر غم،از یمن می است و گردش ساغر و جام می و دور
همچنان سبزی این برگ ز بی حاصلی صحراهاست
همچنان در نفس باد غم افروز سکوت است خالی از شادی و شور
رازها در عطش باد صبا بهر تکاپو باشد
که شنیدست ز افسانه غم ، مرگ سکون و دیوار غرور
حضرت دوست مگر خواست بسازد ز انسان ،غلام حلقه به گوش
که بسی جار زدند در این شهر که اعمال همه جبر است و به زور
داد وبیداد ز بیداد خزان ،این شیاد
که بسی حیله کند تا بکند زرد، رخ سبزه حور
عاشقان بهر ناز تو چنین واله و شیدا گشتند
ور نه عاقبت تک تکشان پرت شدن بود از دامنه کوه تور
شاید افسوس خورد عاشق تنها ،با خیال تبه کردن عمر
شاید بدهد صبر و بپوشد جامه عاریت این تن کور

یاد

فسون گرم فسانه




فسون گرم فسانه درون گوشم بود

که آتشین ترانه

ز آسمان نگاهت

به سان بارش باران

لطیف و تازه و پر مغز

بر زمین تشنهء گوشم

به سان زمزم بود

تنی که سازهء حسرت ستون بودن او بود

دلی که فاجعهء غم ندیم روز و شبش بود

کنون به عشق وجودت همیشه خندان است

به سان قطرهء ریزی روان به سوی دریاهاست

کسی که راز دلش را به پیش خویش نمی گفت

کنون ز هرچه راز مبراست

به نزد روح بزرگت بدون راز و تنماست