عاقبت من يافتم...

در شبي تاريكتر از روز من

مي سرودم نغمهء جانانه اي

در هوايي سرد از جنس ركود

مي دويدم در پي ميخانه اي

 

جام من خالي ز"مي" بود و ولي

پر ز حسرت بود و لبريز سكوت

جسم من بر قلهء يك كوه بود

ليك روحم در سراشيب سقوط

 

مي دويدم همچنان دنبال مي

تا كه گرما بخشد او جان و تنم

مي دويدم تا كه قدر قطره اي

جرعه اي زين پير افسونگر زنم

 

گرم گردم ، شعله گردم ، آتشين پيكر شوم

مست گردم تا كه يك دم شاد و بي پروا شوم

شعله گردم تا كه شمع پيكرم را آذر شوم

وندرين آذر دل پروانه سان خويش را آتش شوم

 

هر چه گشتم نه "ميي" ديدم ، و نه ميخانه اي

وندرين تاريك شب پيدا نشد مستانه اي

بي خود از خود گشتم و نالان و بس گريان شدم

چون كه جز مي نيست داروي دل ديوانه اي

 

ناگهان در عمق تاريكي بديدم دو خورشيد را

كه پر از احساس بود و عشق بود آن چشمها

خيره گشتم بي اختيار و ناله ام خاموش شد

ناگهان زنجير زد بر دل من آن زلف ها

 

نمي دانم كان احساس ، عشق بود يا چيز دگر

من نمي ديدم دگر با چشم سر

هر چه بود او گرم كرد جان و تنم

فكر من او بود نمي كردم فكري دگر

 

وه چه افسوني داشت چشمش اي خدا

وندرين افسون چه ها ديدم چه ها

وصف آن چشمان نمي آيد به شعر

من در آن افسون شيرين رها گشتم رها

 

جام و مي ديگر برايم هيچ شد

جام او لب بود و مي چشم ترش

جاي جام و مي كنون لبها و چشمانش مراست

من دگر مي را چه مي خواهم كه هستم در برش

 

عاقبت من يافتم ميخانه را

آن شريك غصه هاي اين دل بيچاره را

عاقبت در نااميدي يافتم نور اميد

تو همان نوري كه ديوانه تر كردي دل ديوانه را

 

عاقبت من يافتم گرماي عشق

معجز عيسي وش لبهاي عشق

عاقبت معلوم شد بر من ، حكمت آن شب چه بود

نور بود ، اميد بود ، صهباي عشق

 

 

جمعه 29 دي ماه 85

11.30شب

 

 

من سئوالي دارم

 

 

 

 من سئوالي دارم

 

 

من سئوالي دارم

از تو كه وصلهء جانم هستي

از تو كه دل به دل من دادي

اي كه با آمدنت در دل هم وا شد

صورتم خندان شد

رنج من ويران شد

اي كه آن چشم تو از من دل برد

عشوه ات قلب ز غم خسته من را دزديد

عطر صد خاطره در بستر تنهايي من از نو پيچيد

ساعت از نو چرخيد

و نهال خشكيده ز بيداد خزان عمرم‌، از نو روييد

و به پائيز غم آلودهء اين سينه من ، صد گل بخشيد

لب من بلبل سان از سر شوق ديدن اين گلبرگان

به ترنم برخاست

و به شادي سر كرد لحظه هايي كه تو بودي با آن

 

من سئوالي دارم

از تو كه ميوه نوخاستهء باغ اميدم هستي

و در اين پائيزان

فرصت مغتنم رويش احساس مني

و در اين آينهء غم زدهء پاييزي

چهرهء سبز بهاران هستي

تو همه اميدي

تو همان اكسيري كه مسي چون من را

چو طلا ساخته اي

و دلم را با صد گوهر ياقوت وش بوسهء خود

چو نگين پرداخته اي

 

من سئوالي دارم

تو مرا مي فهمي؟

تو مرا مي داني؟

از همه واجبتر ، تو مرا مي بوسي؟

و در گرمي آغوشت را مي گشايي بر من؟

تا از اين گرمترين بوسهء دنيا اندكي گرم شود

تا از اين گرمترين آغوشي كه به رويم باز است

كم كمك گرم شوم

تا از اين يخزدگي

و از اين وازدگي

برهاني جانم

تو مرا مي بوسي؟

من سئوالي دارم

..........................؟

 

پنجشنبه 28 دي ماه 85

10.50 شب