سر برده به دامان غمم

رنگ من تاریکیست

حرف من فریاد است ، دلتنگیست

روزگارم سرد است

همه آشفتگی از وحشت فرداهاست

نه امیدی در دل

و نه شوقی در سر

ز خیال فردایی بی تغییر

سر برده به گریبان غمم

کاش می شد که نیاندیشم

کاش می شد که تفکر این گران سنگترین بار هستی

ز دیار ذهنم پر گیرد

و دوباره آرامش به دلم بر گردد

و دوباره رویا به شب و خواب من خسته

صفایی بخشد

کاش می شد که بیاید عشقی

در دلم زنده شود نور امید

کاش می شد که غم فاصله ها

اندکی کم گردد

کاش می شد که پری داشتم از جنس امید

و پریدن را تا به اوج آبی احساس

تجسم می بخشیدم

و در این عالم پرواز ستیز

می پریدم تا عشق

تا به سرمنزل وحدت ، تا صبح

که نجاتی بخشم

به همه در قفس انداختگان

به همه با غم خود ساختگان

که دگر لفظ قفس پاک شود ز همه دفترها

و دگر مرغ اسیری که به زندان قفس در بند است

پیدا نشود

که همه پر گیرند

ز زمین سرد تکبر ، شهوت

که همه بال زنان

غم دل دارزنان

به سفر اندیشند

به خدا فکر کنند

ز زمین دل بکنند

به ترانه ، به صدا ، به خدا فکر کنند

به خدا فکر کنند...

 

پنجشنبه 28 دی ماه 85

1 ظهر