با همه آشفته حالی فکر فردا می کنم

لحظه های عمر را در خویش پیدا می کنم

سرنوشتم از تولد در تقابل با عیش بود

شادی گم کرده ام را با تو معنا می کنم

سهم من از زندگی قطره ای بود و نمی

قسمتم را از زندگی با تو دریا می کنم

شاهد ویرانیم بود این روزگار و کاری نکرد

آتش پیکار را با روزگار با تو برپا می کنم

بی تو پنهان بود شعلهء عشقم درون سینه ام

آتش پنهان درون سینه را با تو هویدا می کنم

پشتم از سنگینی بار غمان چون چنگ بود

پشت را با تکیه بر عشق تو سرپا می کنم

مستی از می رفت و ماندم با جامی تهی

جام جان را باوجودت پر ز صهبا می کنم

بی تو گم بودم درون کوچه های بی کسی

بی کسی را با تو باشم تنهای تنها می کنم

تا نبودی خواب من هم تلخی کابوس داشت

با تو باشم خواب را شیرین چو رویا می کنم

بی تو بودم شامها طولانی و روزها کوتاه بود

با تو عمر روز وصل را هم قد یلدا می کنم

شاعر و نقاش چشمان بی نقصت منم

در حضورت وامقت را مجنون عذرا می کنم

 

پنجشنبه 14 دي ماه 85

ساعت 7 غروب

 

با همه آشفته حالي فكر فردا مي كنم