تا كي...
تا كي از اندوه و غم چشم باراني شود
همچو درياي پر از موج و طوفاني شود
خاطرم پر شد ز حجم خاطرات شب زده
ناتوان گشته ز حمل غم ، جسم و جان تب زده
تا كجا بايد دويدن تا كي پنهان شدن
در حضور حضرت حق پس كي انسان شدن
مي شده خوراك روز و شام من
يك زمان خالي نگردد جام من
بي خود از خود زير لب اواو كنان
مي سپارم دل به سودا چون سوداگران
تا دم صبح همچنان نعره زنان
مي زنم برسر همي جامه دران
تير مژگانش چو بر قلبم نشست
خون من اشك گرديد و در چشمم حلقه بست
صورتم قرمز شد از خون تنم
بي تفاوت همچنان برسر زنم
مي زنم فرياد آواز سكوت
مي نوازم با لبم ساز سكوت
آشناي درد و با آرامش غريب
شاديم از جنس سراب است و فريب
جام جانم خالي است از جوش مي
مي كشد هردم مرا تا نوش مي
دل شده كارش ساختن با اندوه و غم
حجم غم بسيار و طاقت دل بسيار كم

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۸۵ ساعت 1:55 توسط فریاد رس
|
