رفت
عقل را از من ربود و ديوانه سانم كرد و رفت
شمع شد ، آتش به من زد ، پروانه سانم كرد و رفت
روزگاري دل سرگرم كار خويش بود
ناگهان او آمد و دل ناگرانم كرد و رفت
فكر مي كردم كه من هرگز نخواهم شد اسير خط و خال
پوچي اين فكر را بر من نشانم داد و رفت
آمد و آتش به قلب من زد و جانم بسوخت
عاقبت هم بر همان آتش بريانم كرد و رفت
خواستم بر افسون او با دست دعا غالب شوم
پيش دستي كرد و زنجير بر دستانم كرد و رفت
آمدم سوز درون را با اشك خود خامش كنم
ناگهان با بوسه ها ، خنده اي بر لبانم كرد و رفت
او همه چيز منست و براي من اولي و آخريست
بهر تثبيت همين معنا ، جوانم كرد و رفت

+ نوشته شده در جمعه ۱ دی ۱۳۸۵ ساعت 1:12 توسط فریاد رس
|
