عقل را از من ربود و ديوانه سانم كرد و رفت

شمع شد ، آتش به من زد ، پروانه سانم كرد و رفت

روزگاري دل سرگرم كار خويش بود

ناگهان او آمد و دل ناگرانم كرد و رفت

فكر مي كردم كه من هرگز نخواهم شد اسير خط و خال

پوچي اين فكر را بر من نشانم داد و رفت

آمد و آتش به قلب من زد و جانم بسوخت

عاقبت هم بر همان آتش بريانم كرد و رفت

خواستم بر افسون او با دست دعا غالب شوم

پيش دستي كرد و زنجير بر دستانم كرد و رفت

آمدم سوز درون را با اشك خود خامش كنم

ناگهان با بوسه ها ، خنده اي بر لبانم كرد و رفت

او همه چيز منست و براي من اولي و آخريست

بهر تثبيت همين معنا ، جوانم كرد و رفت

 

فريادرس  فريادرس   فريادرس   فريادرس   فريادرس