دل چه بي تابست از دوري تو

آنقدر بي تاب كز آشفتگي

جامه دل مي درد چون غنچه اي

مي زند فريادها از عمق جان

بانگ فريادش رسد تا آسمان

مي زند آتش حرير ابرها

مي كند باراني از آتش به پا

مي كند خورشيد را آتشفشان

شعله هايش مي رود تا كهكشان

مي كند خاكستري چنگ و ني ناهيد را

نيست تاب جنگ مريخ را

تا زحل تا مشتري نور او ساطع شود

بر بلنداي فلك فاتح شود

برندارد دست از فرياد خويش

آسمانها سوخت از گرماي او

كهكشان هم گشت خوان يغماي او

تا كجا بايد جهاني سوختن

با اميد ديدنت چشم بر فردا دوختن

تا كي و تا كي اسير بند ها

تا كجا بايد دويدن تا كجا

روح سركش را تاب ماندنها كجاست

جسم و جان خسته ام از آرامش جداست

فصل ماندن بي توام پاييز بود

لحظه هاي عمر من از شب لبريز بود

رفته از يادم سبزي بهار

گشته با زردي عجين اين سبزه زار

تا تو بازآيي دلم بي طاقت است

لحظه هاي عمر من بي لذت است

همچو يعقوبي چشم در راهت منم

تا كه شايد شاهد كنعانيم بازآيدم

 

يكشنبه 10 دي 85

ساعت 1 ظهر

 

دل بي تاب