عصر آدينه چه تلخ ، مي شود باز تمام

و چراغ خورشيد مي رود تا لب بام

بازهم نور اميد در دلم مي ميرد

بازهم مي ميرد روز، در دل تيرهء شام

بازهم اين دل خستهء من مي شود تشنه مي

در غروب خورشيد، مي كند باز طلوع، مهر جام

بازهم دست و دلم مي رود سوي شراب

بازهم حيلهء مي ، مي كند دل را خام

بازهم افسون شراب مي كند گرم تنم

باز عقل سركش من ، مي شود با پيكي رام

حال ديگر دل و عقل مي شوند چون دو رفيق

هر دم و هر لحظه به هم ، مي كنند باز سلام

اين زمان ساعت دل مي رود تندترك

چونكه بسيار كم است فرصت عيش و كام

بعد چندي ساعت باز ،غم به سراغم آيد

و به گوشم خواند : فرصت دلخوشيت گشت تمام

بعد از آن ساعت دل مي رود كندترك

بوسه ها بر لب ساقي مي شود باز حرام

عصر آدينه چه زود مي برد از يادم

هستي و مستي و شور ، سخن تازه ، كلام

چشم تا باز كني ، باز كند گيسو، شب

چشم تا كار كند تاريكيست، و پر از حلقهء دام

چه در اين آدينه ست كه هميشه تلخ است

كه ندارد هرگز ، غير غم او پيغام

 

پنجشنبه14 دي ماه 85

ساعت 1 شب

 

عصر آدينه