باران

باران

 

مي زد تلنگر آسمان بر بام خانه

آن دم كه رنگ چهره اش خاكستري بود

در و گهر مي ريخت از چشم سياهش

آن دم كه گوش ابر با بانگ جرس بود

بانگ جرس جنسش ز رعدي پر شرر بود

رعدي كه فريادش طنين يك خبر بود

فرياد مي زد هان ، هنگام كوچ است

اي كاروان خفته در آغوش يك ابر

برخيز ، هنگام سقوط است

وقت هبوط از اوج و از بالاي بالا

تا پستي سرد زمين ، مقصد همين است

بايد كه دل كندن از اين آرامش سرد

بايد سفر كردن از اين آغوش بي درد

جرم شما اين است :

آسمان ، خشمگين است!!!!!!!!!!!!

خسته ز تكرار است و لبريز كينه

دنبال بازيچه براي كيف و خنده

........

 

بيچاره باران

چاره اي ديگر ندارد

بايد ببارد ، همچنان ، بايد ببارد

با جرم نا كرده به سوي خاك تبعيد

بايد شتابد ، چاره اي ديگر ندارد

چون قطره اشكي

با چهره اي غمگين

و روحي وحشت آلود

بايد تراود ، چاره اي ديگر ندارد

............

 

ما همچو بارانيم با جرمي نكرده

مقهور خشم آسمانيم

افتاده ايم از اوج و از بالاي بالا سيب در دست

در پستي سرد زمين ، اين گرداب بن بست

در آسمان چشم ما ابري نشسته

ابري سياه و غمگن و سنگين و دلگير

لبريز شوق بارشي آتشفشان وار

باراني از افسوس و حسرت يا ندامت

افسوس دوري ، دوري از يكتاي هستي

از مبداء عشق و وجود و شور و مستي

...................

 

باران چشمم ، اي بلورين قطرهء پاك

افتاده از عمق دلم بر سطح اين خاك

شايد زلال ناب تو از تن بشويد

گرد گناه و حسرت و افسوس ها را

شايد جلا يابد دلم در بزم گريه

شايد زدايد پاكيت آلودگيها

پس تا بهار رجعتم همراه من باش

تا ختم پائيز تن و مرگ خزان ها

تا لحظهء پيوستن ِ قطرهء " من "

با آبي درياي هستي ، با بي كران ها

 

چهارشنبه اول فروردين ماه 86

8 شب

 

باران